سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای ابن مسعود! هرکس دانش آموزد و بدان عمل نکند، خداوند روز قیامت او را کور محشور می گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
ساز خاموش

از کتابخانه بیرون می‏آیم. سالن خلوت است. صدای قدم‏های محکم و منظم‏ام توی سالن می‏پیچد. همیشه از این صدای بم و کوبنده خوشم می‏آمد. هر وقت صدای قدم‏هایم را می‏شنوم، احساس بودن می‏کنم. احساس می‏کنم هنوز سرپا هستم. پا روی سنگ‏فرش حیات که می‏گذارم، صدا قطع می‏شود.
در راه از چند کتاب‏فروشی مورد علاقه‏ام می‏گذرم. مثل اینکه بار اولم است که این مغازه‏ها را می‏بینم. زل می‏زنم به کتاب‏های توی ویترین. انگار همیشه منتظر یک کتاب تازه هستم که اصلا نمی‏دانم چیست و آخر سر هم مثل همیشه می‏روم تو. به خودم می‏گویم: حامد‍، این دفعه فقط نگاه می‏کنی ها. با این وضع جیب که نمی‏شود خرید کرد.
چند کتاب را روی میز کتاب‏فروش می‏گذارم. «چند مقاله پیرامون فلسفه هگل»، «مبانی هنر»، «استخوان خوک و دست‏های جذامی».
کتاب‏فروش با ماشین حساب بزرگش تند و تند حساب می‏کند و زیر لب می‏گوید: موضوع‏های مختلفی هستند. چیزی برای گقتم ندارم. کتاب‏ها را توی کیفم می‏چپاتم و می‏زنم بیرون. صدای قدم‏هایم را نمی‏شنوم. تند می‏کنم. نه برای شنیدن صدای قدم‏ها، که برای رسیدن به اتوبوس.
سر کوچه‏مان پیاده می‏شوم. کوچه محله‏مان را دوست ندارم. با اینکه همیشه خلوت است ولی از بس چاله چوله دارد که صدای راه رفتتم توی چاله‏هایش گیر می‏کند و به من نمی‏رسد.
به خانه می‏رسم. کتاب‏ها را کنار کتاب‏خانه‏ام می‏گذارم. لباس‏هایم را که در می‏آورم از دور نگاهم روی کتاب‏خانه‏ام  می‏ماند. یاد حرف کتاب‏فروش می‏افتم و چیزی در جواب پیدا نمی‏کنم. در خانه نمی‏شود با کفش راه رفت. صدای قدم‏هایم را نمی‏شنوم. ماند برای فردا که از کتاب‏خانه بیرون می‏آیم.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/3/23:: 8:44 عصر     |     () نظر