حالم از خودمان و از خدایی که برای خودمان ساختهایم به هم میخورد. حالم از حرفها و شعارهایی که سالها است دل خودمان را به آنها خوش کردهایم، به هم میخورد. از این که خود را پاکترین، سالمترین، و اثرگذارترین مردم جهان میدانیم خجالت میکشم.
در هر مناسبت مذهبی، دور خودمان جمع میشویم و نمایشی از کاری که شنیدهایم باید انجام داد؛ انجام میدهیم تا وجدانمان را قانع کنیم که مسلمان خوبی هستیم. ماه رمضان، مسابقه تندخوانی قرآن داریم. شبهای قدر جوشن کبیر میخوانیم و البته فقط میخوانیم و باید بخوانیم چون گفتهاند باید بخوانیم. بعد قرآن به سر میگیریم و تک تک امامان مظلوممان را مظلومتر میکنیم تا گریه کنیم. از فرق سر علی و جگرهای امام حسن و دشت کربلا تا امام سجادی که برایمان همیشه مریض است و مأموریتش فقط شفا دادن مریضهای ما. از امام باقر و امام صادق هم که چیزی نمیدانیم تا حرفی بزنیم؛ در ثانی چیزی ندارند تا برایشان گریه کنیم؛ پس میگذریم. ما بقی امامان هم، همه حاجات ما از بچهدارشدن و خانه دار شدن را روا میکنند. آخر سر هم مراسم را با چند «یا ابن الحسن بیا» تمام میکنیم و با دلی آکنده از معنویت و معرفت به خانههایمان برمیگردیم و فردا وقتی از تلویزیون میبینیم که میلیونها نفر در سراسر کشور در مراسم احیا بودند؛ خوشحال میشویم که در جامعه اسلامی زندگی میکنیم و وظایف دینی خود را به خوبی انجام میدهیم.
اما نمیدانم چرا هر سال آمار طلاق این جامعه اسلامی بالاتر میرود؟ نمیدانم چرا هر سال آمار خودکشی را مخفیتر کنیم؟ چرا میزان مطالعهاش خجالتآور است؟ چرا بیشتر جوانهایش بیمار جنسی هستند؟ چرا وزیر آموزش و پرورشش میگوید «اعلام آمار دانشآموزان معتاد مصلحت نیست»؟ چرا در عالم سیاستش، از راست و چپ و میانه، همه از قحطی اخلاق مینالند؟ چرا وقتی کسی را وسط خیابان، جلوی چشممان تکه تکه میکنند، بهترین کار ممکن را فیلم برداری با موبایلمان میدانیم؟ چرا دروغ و غیبت و تهمت و افترا، برای ما مستحب شده اما تفکیک جنسیتی دانشگاهها واجب؟
نمیدانم. شاید اینها آن عدّه از مردم هستند که در مراسم احیا خوب گریه نکردند و ماه محرم، محکم سینه نزدند.