سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، بخشندگان را دوست می دارد؛ پس دوستشان بدارید و بخیلان را دشمن می دارد؛ پس دشمنشان بدارید [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
ساز خاموش

منتظر تاکسی بودم. بعد از ظهر بود و هوا گرم و خسته. راننده‏ها وقتی کلمه‏ی پردیسان را از دهانم می‏شنیدند، بیشتر روی پدال گاز فشار می‏دادند و از کنارم رد می‏شدند. ماشین درب و داغانی رسید. با شنیدن پردیسان ایستاد. سوار شدم. ماشین اوراقی بود و راننده‏اش هم شبیه خودش؛ با صورت لاغر، دندان‏های سیاه و موهایی سفید. اولین چیزی که توجه‏ام را جلب کرد، صدای گوینده‏ی برنامه‏ی قدیمی «گلها» بود که از ضبط ماشین می‏آمد. بعد از دکلمه، کسی شروع به آواز کرد. با آنکه صدایش آشنا بود اما نشناختم. از درآمد و خوانش بیت اول آشکار بود که خواننده‏ی قابلی است. پرسیدم: «حاج آقا کیه داره می خونه.» با علاقه‏ی خاصی گفت: «محمودی  خوانساری.» چند لحظه مکث کرد و ادامه: «نوه‏‏ی آیت الله خوانساری.» از محمودی خوانساری گفت؛ از اینکه هنرش را به پول نفروخت و حاضر نشد به تلویزیون بیاید و از صفحه‏ی طلایی که صدای خوانساری را رویش ضبط کرده‏اند و در پاریس نگه داری می‏کنند گفت و از قدر نشناسی خودمان نالید. چند بیت از اشعاری که خوانساری خوانده را خواند و توضیح داد. با اینکه شعرهای ساده‏ای نبودند اما معلوم بود که شعرها را خوب فهمیده است. از اوضاع به هم ریخته‏ی موسیقی سنتی گلایه کرد. کاملا منطقی و حرفه‏ای تحلیل می‏کرد.

به مقصد رسیدیم. کمتر از حقش کرایه گرفت و راه افتاد. از پشت به چراغ‏های شکسته‏ی ماشینش خیره شدم. ففط به این فکر می‏کردم که چرا آدم‏های مثل این راننده، یا مثل من «پیاده»‏اند یا آخر عمری باید سوار ماشین اوراقی شوند و دنبال نان شب اهل و عیال‏شان باشند؟



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/6/12:: 7:53 عصر     |     () نظر