سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است. [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
ساز خاموش

بعد از کار، خسته و کم حوصله جلوی دکّه روزنامه فروشی می‏ایستم؛ تیتر روزنامه‏ها را می‏خوانم؛ یکی هر چه به زبانش آمده، راحت و بی دغدغه نوشته، آن یکی هی با کلمات ور رفته تا حرف دلش را بنویسد اما به هزار ملاحظه از خیر حرف دلش گذشته است. دلم از تیترها می‏گیرد و می‏گذرم. سوار تاکسی می‏شوم و جلوی میوه فروشی محله‏مان پباده می‏شوم. دو کیلو سیب زمینی می‏خرم و جلوی صندوق می‏ایستم. مردی چهل، پنجاه ساله، کمتر از نیم کیلو گیلاس توی پلاستیک ریخته و وقتی صندوق‏دار وزن می‏کند و قیمتش را می‏گوید، پشیمان می‏شود و گیلاس‏ها را سر جایش برمی‏گرداند. دلم می‏گیرد و سیب زمینی‏هایم را برمی‏دارم و راه می‏افتم.
به سوپر مارکت می‏روم و یک کیلو تخم مرغ، رب و روغن می‏خرم؛ جیبم سبک‏تر می‏شود و دلم می‏گیرد. به خانه می‏رسم. مثل همیشه لبخندم را به بانو هدیه می‏کنم و روزنامه را باز می‏کنم و چای می‏خورم. اخبار و تحلیل‏ها را ورق می‏زنم؛ 12/7 درصد کودکان 10 تا 18 ساله کار می‏کنند و 3میلیون و 600 هزار نفر از کودکان دور از تحصیل هستند. دادهایی را که برای هیچ بلند شده و سکوت‏هایی که در برابر دردهاست؛ دلم می‏گیرد و روزنامه را می‏بندم. تلویزیون روشن است؛ حرف‏های عجیب و غریبی می‏شنوم از آدم‏های کوچک و بزرگ. دلم می‏گیرد. اما خنده‏ی جراحی شده بر روی چهره‏ام را حفظ می‏کنم؛ آخر بانو چه گناهی دارد؟ لب تابم را باز می‏کنم. مقاله‏ای را که مجبورم به اسم معارف اسلامی بنویسم تا پول تخم مرغ و روغن را دربیاورم نگاه می‏کنم. از خودم خجالت می‏کشم و دلم می‏گیرد.
عصر وقتی کمی حرص هوا خوابید با بانو می‏زنیم به دل خیابان. دخترکان رنگارنگ و پسرهای کج و معوّج از کنارمان رد می‏شوند و نگاه‏های زشت بین‏شان آزارم می‏دهد. شب که به خانه برمی‏گردیم شام می‏خوریم و طبق عادت همیشگی سری به اینترنت می‏زنم و اخبار را می‏خوانم و وبلاگ دوستان را می‏بینم. کامنت‏هایی پر از بی احترامی و پست‏هایی لبریز از دلتنگی، حالم را می‏گیرد. روی تخت خواب دراز می‏کشم و با لبخندی دیگر، ساعت موبایلم را برای نماز صبح و کار، کوک می‏کنم و با دلتنگی‏ها و لبخندهایم می‏خوابم.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/4/1:: 3:26 عصر     |     () نظر