سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا بر عهده نادانان ننهاد که دانش آموزند تا بر عهده دانایان نهاد که بدانان بیاموزند . [نهج البلاغه]
ساز خاموش

تصوف یکی از شیرین­ترین و جذاب­ترین جلوه­های فرهنگ ایرانی است. با اینکه طبیعت عرفان، شخصی و منزوی است اما ناخواسته بر فرهنگ عمومی ایرانیان تاثیر گذار بوده است. این بارقه­ی فرهنگی ما در طول روزگار، دوستان و دشمنان بسیاری داشته و وفاها و جفاهای فراوانی دیده است؛ روزی همچو درختی تنومند سایه­ی خنک و فراخی داشت و  روزی دیگر اسیر تندبادها و آفت­ها می­شد و جز تنه­ی خشک و نحیف چیزی از او نمی­ماند؛ اما در زمان ما، تصوف -هرچند آن جمال و جلال قرن 5 و 6 را ندارد- هنوز گنجینه­ی اصیل خود را گم نکرده است.

تصوف و عرفان دو بخش عملی و نظری دارد. شاید بتوان خروجی این دو را مرام تصوف و نمود بیرونی عرفان اسلامی-ایرانی دانست. تصوف هیچ گاه دنبال یارگیری و تبلیغ خود نبود برای همین ادعایی هم نداشت؛ بگذریم از دکان­دارانی که در هر مرام و مسلکی ردپایی از آنها پیدا می­شود. صوفی سر در گریبان خود داشت؛ نه سنگ دین به سینه می­زد و نه غم نان مردم را می­خورد اما برای خود مرامی داشت که طبق آن با هم­نوعان خود زندگی می­کرد. زندگی نه به معنای تحمل دیگران یا جنگ بقا، زندگی یعنی به انسان بودن انسان احترام می­گذاشت؛ چه نسبت به هم­مسلک صوفی خود، چه گبر و بت­پرست و چه مفتی­ای که صوفی را مهدورالدم می­دانست. 

برخی از دردهای اخلاقی جامعه را می­توان با همین مرام درمان کرد. جوانمردی، وفای به عهد، صداقت در گفتار و رفتار، تسامح، تساهل، هم­زیستی، مهرورزی، سرفصل­های مرام­نامه­ی تصوف­اند؛ گوهرهای فراموش­شده­ای که هر روز در جامعه­ی ما کم­رنگ­تر می­شوند. فرهنگ تصوف با دین و دین­ورزی هم ناسازگار نیست تا برخی از نام تصوف وحشت کنند و بار دیگر کمر بر صوفی کُشی ببندند. این جنبه از تصوف نه از وحدت وجود می­گوید تا به گمان برخی شرک باشد و نه ریاضت و چله نشینی می­خواهد تا بدعت در دین نامیدش. هرچه هست چشمه­ی اخلاقی است که از دین جوشیده و فقط قرار است در بستر تصوف جاری شود.

برای بازگرداندن آب رفته­ی اخلاق به جوی جامعه، قرار نیست تسبیح به دست، ذکر یاهو بگیریم و به جای مدرسه، خانقاه بسازیم یا در دبیرستان­ها فتوحات درس بدهیم. مرام تصوف ازآن خود ما است؛ فقط فراموشش کرده­ایم. کافی است به همدیگر یادآوری کنیم که «ما نیز مردمی هستیم» و برای خود مرامی داریم که از کسی عاریت نگرفته­ایم.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 92/4/8:: 5:28 صبح     |     () نظر
[نوشته ی رمز دار]  



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 92/2/8:: 9:6 عصر     |     () نظر

استاد گرامی­ام آقای بابایی نوشته­اند  که در پاسخ به درخواست یکی از بازاری­های متمول تهرانی برای ترجمه­ی قرآن و دریافت حق­الزحمه ارزشمند، به آن بازاری پیشنهاد داده است که هزینه­ی ترجمه قرآن را صرف تعمیر مدرسه­ای بکند. آن بازاری در پاسخ گفته بود: «در شب اول قبر، قرآن به دادم می­رسد نه میز و نیمکت مدرسه». قضاوت کردن در مورد نوع نگاه دینی آن بازاری چندان سخت نیست؛ اما در مواقعی که قضیه کمی پیچیده­تر می­شود خود ما نگاه­هایی گاه بسته­تر از آن بازاری داریم و با همان عقیده، رفتار می­کنیم؛ البته با ظاهری آراسته­تر. این نوع نگاه­ها نتیجه­ی آفتی است که بر جان دین­داری ما افتاده است. در این یادداشت سعی دارم به یکی از دلایل آفت­زدگی دین­داری، زمینه­های به وجود آمدنش و راه رهایی از آن اشاره­ی کوتاهی کنم.

مدتی بود در مورد آفات دین­داری فکر می­کردم. با جستجو میان نوشته­ها و مقاله­ها مطلب دندان­گیری عایدم نمی­شد. آن چه مراد من بود و نمی­یافتمش، آفات درونی دین­داری بود؛ آفاتی مانند احساس­مداری، جبرگرایی، خرافه، غلو، انسان­وار دیدن خدا در گفتار و ذات و شکل­گرایی و غفلت از محتوا. این آفات جنس دینی دارند و در زمین معرفت­شناسی دین­داران رشد می­کنند و با شناخت نادرست از دین به اخلاق، فقه، عرفان و دیگر ابعاد دینی جهت می­دهد.

در نوشته­ای از عبدالعلی بازرگان با عبارتی روبرو شدم که کلید گمشده­ی من بود: «بد خداشناسی»؛ عبارت ساده­­ای که وی آن را برگرفته از اصطلاح قرآنی «سوء ظن به خدا» می­داند. وقتی جنس خدا را بد بشناسیم، نه حرف خدایمان را خواهیم فهمید نه خواسته­اش را؛ مانند نوکر کر و لالی خواهیم شد که خواسته­های اربابش را نمی­فهمد و با گمانه­زنی­های خود در مورد مراد ارباب، فاجعه می­آفریند. چنین کسی ممکن است برای رساندن جرعه­ای آب به ارباب، چاه بکند اما دست و پا زدن ارباب را از خفگی، بازی بپندارد. آفت­های درونی دین­داری؛ اخلاق را به سلاحی علیه دیگران، عرفان را عجوزه­ای بزک کرده، فقه را مردابی کم عمق و کلام را به نقابی برای نمایش تعقل تبدیل می­کنند و در نتیجه­ از دین کاریکاتوری خنده­دار یا ترسناک ترسیم می­کند.

هرچند معضلاتی مانند بحران­های اجتماعی، راحت طلبی، منافع شخصی و گروهی یاری‌رسان بد خداشناسی هستند اما هیچ چیز مانند نادانی شجره­ی خبیثه­ی بد خداشناسی را آبیاری نمی­کند. نادانی دشمنی ابدی و ازلی برای انسان و انسانیت است. جهل، آتش خانمان‌سوزی است که شعله­هایش طمع دین و دنیای آدمی را دارد و جز با عقل و علم نمی­توان خاموشش کرد.

متاسفانه ما ایرانیان یکی از تنبل­ترین مردم دنیا برای فهمیدن و دانستن هستیم. زمانی هم که بر تنبلی خود غالب می­شویم و از دور نگاهی به وادی فهمیدن می­اندازیم، با پی بردن به پیامدها و الزامات دانستن، دیوارهای بلندی بین خود و آگاهی می­کشیم تا مبادا آسایش فکری و روزمره­ی خود را از دست بدهیم.

آگاهی کجاست؟ در کدام شهر و دیاری باید به دنبالش بود؟

1. به گمانم بعد از شکستن دیوارهای تنبلی و به جان خریدن هزینه­های فهمیدن و تن سپردن به الزامات آن، باید تکلیف خود را با عقل بشری یک سره کنیم. تا زمانی که جایگاه عقل در دستگاه معرفتی ما مشخص نشده، رفتار و عقاید ما معجونی از تناقضات در هم تنیده خواهند بود.

2. باید قبول کنیم که در بسیاری از جزییات معارف و دستورات دینی و برخی کلیات آن، نمی­توان به معیار قطعی رسید. برای همین نباید در اندیشه­ و رفتارهایی که با دیگر انسان­ها ارتباط دارند و بر آنها اثرگذار هستند از مرز قدر مسلم­های پذیرفته شده­ی همگان فراتر رویم. در خلوت خود می­توانیم متناسب با عقاید شخصی­ خودمان بیندیشیم و رفتار کنیم.

3. برای دست یافتن به گوهر دین و رسیدن به قدر مسلم­های بیشتری از معارف دینی، نباید به راه دوری رفت. تمرکز بر متون دست اول دینی و پرهیز از تفسیر به رأی­های آشکار و نهان، ما را به مقصد خواهد رساند.

تا زمانی که درخت دین­داری خود را با نادانی باغبانی می­کنیم، آفت بد خداشناسی همه­ی شاخه­های درخت را خواهد گرفت و میوه­هایش را مسموم خواهد کرد.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 92/1/16:: 11:33 عصر     |     () نظر

از خواب که پرید نفس نفس می­زد. سرش خیس عرق بود و از پشت تیر می­کشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را می­شنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرف­تر ایستاده و فقط سوت می­کشد. دست­هایش را به شقیقه­هایش گرفت و تازه فهمید که کابوس می­دید اما یادش نبود چه دیده است.

1. سرش را که بلند کرد خودش را در اتاقی دید که هیچ چیزش آشنا نبود. تختخوابی غریبه، اتاقی ناآشنا و دختری که کنارش با آرامش تمام گوشه­ی لحاف را با علاقه بغل کرده و خوابیده بود. وحشت کرده بود. اتاق تاریک بود. مثل کسی که به دزدی آمده باشد پاورچین پاورچین خودش را به پنجره­ی روبرویش رساند. صدای نفس­هایش از قدم­هایش بیشتر آزارش می­داد. پرده را به آرامی کنار زد. هوای بیرون کاملا روشن بود اما اتاق تاریک مانده بود. پرده را که انداخت باز تاریکی اتاق را گرفت. ترسیده بود. خانه­ی کوچکی بود که نمی­دانست چطور سر از آنجا درآورده است. صدای سوت قطار سرش را پر کرد. سردردش شدیدتر شده بود.

2. پشت مانیتور از زیر عینکش به ده انگشتش که روی دکمه­های کثیف صفحه کلید، بالا پایین می­پریدند خیره شده بود. کلماتی را که می­نوشتند نمی­فهمید. انگار کسی بالای سرش ایستاده بود و جملات را دیکته می­کرد. سرش را بلند کرد. چند نفر بلند بلند می­خندیدند؛ دلیل خنده­هایشان را نمی­دانست ولی بی اختیار با آنها قهقهه کرد. آن قدر خندید که چشمانش خیس شد. ساعت 2 بود. وقت کار تمام شده بود. بلند شد پالتواش را پوشید. با چند نفر دست داد. نفر آخر کاغذکی دستش داد و گفت چکِ کارِ دو ماه اخیرت است. صدایش، شبیه صدای معلم­های کلاس اول بود که با صدای بلند و کشیده دیکته می­گفتند. روی کاغذ اسمی نوشته شده بود که نمی­شناخت. تا کرد و گذاشت توی جیبش. پایش را از اتاق که گذاشت بیرون، هرچه پاشنه­ی پایش را محکم روی سنگ‌های راهرو می­کوبید صدایی بلند نمی­شد. انگار نه انگار که کسی راه می­رود. به خیابان که رسید آفتاب به چشمش زد. هوا آفتابی بود و مردم لباس­های تابستانی پوشیده بودند و درخت‌های خیابان سبز بودند اما نمی­فهمید چرا با پالتو و شال گردن بیرون آمده و هنوز سردش است. باد سوزناک به سرش می­خورد و دردش تیر می­کشید. صدای سوت قطار ناگهان از پشت سرش بلند شد. خودش را پرت کرد کنار پیاده رو. همه به کارش خندیدند.

3. استاد از دنیایی بهتر صحبت می­کرد؛ حرف­هایی «خوب» و «نغز» و «زیبا». سخن از دنیایی بود که همه چیز آن واقعی است؛ نه دروغ دارد نه توهم. سرش پایین بود. صدای استاد از دور به گوشش می­خورد. انگار گوشی توی گوشش کرده بودند که فقط صدای زبر کشیدن شدن خودکارش روی حاشیه­ی دفتر و خس خس سینه­اش از آن پخش می­شد و صداهای اطراف از دور به گوشش می­رسید. نوک خودکار را روی دفترش فشار می­داد و زیگزاگ­های ریز و پررنگ می­کشید. رفته رفته صدای خودکار به صدای حرکت قطار تبدیل شد. همان قطاری که ایستاده بود، حرکت کرد؛ تندتر و تندتر. صدایش رفته رفته بلندتر می­شد. با صدای خس خس سینه­اش هم صدای سوت قطار می­آمد. اما دیگر مهم نبود. موتور قطار توی دستش بود و سوتش درون سینه­اش.  سرش را پایین انداخته بود. صدای شکستن دیوارهای کلاس هم سرش را بالا نیاورد. قطار وارد کلاس شد. همه با آرامش کنار کشیدند. انگار داشت از بالا به خودش نگاه می­کرد: کلاسی بزرگ که چند نفر دور یک نفر را خالی کرده­اند. قطار سوت کشان با سرعت تمام زیرش گرفت. خونش روی دیوارهای یک دست سفید کلاس پاشید. سرش زیر چرخ­های قطار خرد شد. خون جلوی نگاهش را گرفت. سرش از خون گرم و خیس شده بود.

سرش خیس عرق بود و از پشت تیر می­کشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را می­شنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرف­تر ایستاده و فقط سوت می­کشد و لوکوموتیورانش سرش را تکان می­دهد و بلند بلند به او می­خندد.

 



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/9/19:: 9:44 عصر     |     () نظر

چند سالی است که در کشور ما طرح‏های مختلف حفظ قرآن رواج پیدا کرده است و این عکس هم آخرین نسخه از طرح‏های حفظ قرآن است که دیشب در خیابان صفاییه قم دیدم. شاید برای برخی سوال عجیبی باشد که بپرسم: حفظ قرآن چه فایده‏ای دارد؟
طرفداران حفظ قرآن روایات بسیاری را در تمجید از حافظان قرآن ذکر می‏کنند. اما هیچ‏کدام از این روایات دلالتی بر حفظ قرآن به شیوه‏ای که در زمان ما شایع شده ندارند. در زمان ائمه(ع) دلیل حفظ قرآن به واقع حفظ قرآن بود؛ نه روان کردن آن. نوپا بودن درخت اسلام از یک سو و نبود امکانات چاپ از سویی دیگر، برای پاسداری از قرآن، چاره‏ای جز ازبر کردن قرآن باقی نمی‏گذاشت. همچنین واژه‏ی پربسامد در روایات، «حملة القرآن» است و به معنای حاملان قرآن ترجمه می‏شود که مراد از آن ظاهرا حمل معنوی است و اگر حمل معنوی را نیز قبول نکنیم، با توجه یه همان شرایط زمانی روایات، دلیل ارج حاملان قرآن آشکار می‏شود.
آیا تبدیل کودکان و نوجوانان به ضبط صوت‏های انسانی و شگفت زده شدن از قدرت حفظ آنها تاثیری در بینش خود حافظان و مشوق‏هایشان دارد؟ آیا مهارت‏های مختلف حفظ قرآن مانند قرائت معکوس، حفظ بودن شماره‏ی صفحه و تبدیل قرآن به زبان ایما و اشاره و روش‏های دیگر، بازی با قرآن نیست؟ بهتر است با کتاب دیگری هم‏بازی شویم و اجازه دهیم قرآن وظیفه‏ی خود را انجام دهد. صرف هزینه‏های مادی و انسانی برای ازبر کردن قرآن، خواسته یا ناخواسته ما را از یافتن گوهر مراد قرآن محروم خواهد کرد. هیچ کدام از دانشمندان و متفکران طراز اول علوم دینی تقلا و اصراری برای حفظ قرآن نداشتند. چون تفکر در دین، بهره‏مندی از معارف دینی و تعمق در معنای متون دینی،‏هیچ نیازی به حفظ بودن کتاب وحی ندارد.
حافظان قرآن با شوق بسیار، کودکی و نوجوانی خود را صرف حفظ الفاظ قرآن می‏کنند به امید آن که روزی، نوری از قرآن بر دل آنها بتابد. اما اگر قرآن برای نورافشانی هم آمده باشد،‏ به یقین چراغ‏هایی جز واژه‏هایش دارد.
دوستان بسیاری داشتم که حافظ قرآن بودند. تلاش و تمرین آنها را در ازبر کردن قرآن دیده‏ام اما  همه‏ی کوشش‏های آنها کمکی برای «حفظ» قرآن نمی‏کرد و نتیجه‏ای محسوس و مطلوبی در زندگی خود آنها هم نداشت. در زندگی روزمره‏ی این برادران -به اصطلاح خودشان، قرآنی- آنچه لمس نمی‏شد قرآن بود. البته روی سن مسابقات مختلف قرآنی خودی نشان می‏دادند و برای نمایش مهارتشان در حفظ، رقابت تنگاتگی می‏کردند.
استاد عزیزی دارم که هر وقت سخن از قرآن به میان می‏آید، می‏گوید: «قرآن مظلوم‏ترین کتاب میان مسلمین است.» قرآن با سخن‏ها و سکوت‏هایش کتابی راهبر است؛ البته برای کسانی که فهمیده‏اند چرا خداوند  آخرین فرستاده‏اش را با نشانه‏ای از جنس کتاب و سخن به میان مردمان فرستاد؛ نه با ید بیضاء و دم حیات بخش.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/6/18:: 3:25 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >