سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون خبر مرگ اشتر بدو رسید فرمود : ] مالک مالک چه بود به خدا اگر کوه بود کوهى بود جدا از دیگر کوهها و اگر سنگ بود سنگى بود خارا که سم هیچ ستور به ستیغ آن نرسد و هیچ پرنده بر فراز آن نپرد . [ و فند کوهى است از دیگر کوهها جدا افتاده . ] [نهج البلاغه]
ساز خاموش

مثل چند شب گذشته تنها هستم. سکوت خانه با کمانچه‏ی کلهر، هارمونی غریبی دارد. دلم گرفته؛ بیشتر از خودم و روزگارم. به امیدها و آرزوهایم فکر می‏کنم ولی امیدی برای آرزو کردن برایم باقی نمانده؛ نه برای خودم نه برای روزگارم اما امشب مخاطب آرزوها فرق می‏کند. امشب، شب آرزوهاست.

آرزوهایم برای تو تکراری‏اند و برای من هنوز آرزو. راستی که آرزوهای من چه قدر حقیرند! از زمان کودکی‏ام که آرزویم خریدن آدم‏آهنی از اسباب بازی فروشی سر کوچه‏مان بود تا حالا که پسرم قبل از به دنیا آمدنش، آدم‏آهنی دارد؛‏ آرزوهایم هیچ وقت بزرگ و دست نیافتنی نبودند. نمی‏دانم، شاید از واقع بینی افراطی بود یا از بدبینی اما هرچه بود برای من آرزو بودند که تا امشب یدک کش‏شان کرده‏ام. آرام آرام تاریخ انقضای آرزوهایم می‏گذرد. می‏ترسم چیزی که ته این آرزوها برایم می‏ماند همین آرزومندی باشد و تو با همان «مصلحت» مخصوص خودت مرا تشنه‏تر دنبال خودت بکشانی.  هرچند دنبال تو افتادن، بزرگ‏ترین آرزوست.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/3/5:: 3:8 صبح     |     () نظر

همیشه تو حاکم بودی.
اما انگار از پشت ورق‏هایم می‏فهمی که از چه خالی فقیرم
من همیشه از دل دست پرم
و تو همیشه از پیک.
من مدام دل رو می‏کنم و تو با حکم‏های سیاهت می‏بُری.
بِبُر! کوتم کن!
هرچه باشد، تو حاکم هستی و من...
بگذریم، دستِ آخر...



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/2/23:: 3:41 صبح     |     () نظر

آنِ مــایــی هــمــچــو مــا، دلـشـاد بـاش
در گـلـسـتـان هـمـچـو سـرو آزاد باش

چـون ز شـاگـردانِ عشقی ای ظریف
در گـشـادِ دل، چـو عـشق، استاد باش

گــر غــمــی آیــد گــلــوی او بــگــیــر
داد از او بـــســـتــان، امــیــرِ داد بــاش

گـاه بـا شـیـرین چو خسرو خوش بخند
گـه ز هـجـرش کـوه کـن، فـرهـاد بـاش

حـاصـل ایـنـست ای برادر چون فلک
در جــهــان کــهــنــه، نــوبــنـیـاد بـاش



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/2/9:: 6:21 عصر     |     () نظر

1. ادبیات فارسی معجونی است از شهد صدها گلستان مختلف. سرزمین ما همان طور که گل‏ها و گیاهان متنوعی را در خود جمع کرده است،‏ مردان و مردمانی از فرهنگ‏ها و اندیشه‏های مختلف را هم در خود جای داده است. معجون ادبیات، از شهد گل‏هایی شیرین شده که هم از سرزمین‏های متفاوتی‏اند و هم از اندیشه‏ها و انسان‏های مختلف.
شاید اگر طعم شعر شاعران را به تنهایی بچشیم، یکی را تلخ و یکی را شور،‏دیگری را ترش و آن یکی را بی مزه بیابیم،‏اما تاثیر هرچند اندک هر شاعری، طعم معجون را کامل‏تر می‏کند.

2. اگر ادبیات هر مردمی را آیینه‏ای از فرهنگ و تاریخ آن مردم بدانیم نباید از حضور برخی شاعران در عرصه‏ی ادبیات ایران ناراضی باشیم. آنچه در این آیینه می‏بینیم، کس دیگری جز خودمان نیست.
اگر منوچهری و فرخی سیستانی را می‏بینیم چون شعر امثال اینان در رگ‏های ما جریان دارد؛ اگر مولوی و عطار و سنایی را می‏بینیم چون عرفان در میان مردم ما همواره حضور دارد؛‏گاهی حقیقی و سازنده و گاهی خرافه و مخرب. اینکه از سعدی و حافظ و مولوی چندین نسخه‏بدل ساخته شده اما برای خیام همانند و مقلد چندانی سراغ نداریم،‏ اشارتی است به حکایتی در فرهنگ‏مان.
کسی که تلاش می‏کند جوهر قلم برخی شاعران را از دفتر شعر فارسی پاک کند به این نکته نمی‏اندیشند که شعر، بازتاب زلالی است از آنچه میان مردم می‏گذرد. مگر می‏توان شاعری را از صفحه‏ی تاریخ ادبیات خط زد و آسوده نشست که اندیشه‏ای -هرچند ناسالم- را از سر راه خود برداشته‏ایم؟ چنین شخصی مانند کسی است که برای پاک کردن لکه‏ای از چهره‏ی خود با تصویر خود در آینه درگیر است.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/2/3:: 2:43 صبح     |     () نظر

حکایتش را چند سال پیش از دوستی مراغه‏ای شنیده بودم. می‏گفت پیرمرد بی‏خانمانی است که صاحب یکی از هتل‏های مراغه، اتاقی به او داده است. سر به زیر و کم حرف وبیوک آقا مراغه ای آرام، فقط تار می‏زند. همشهری‏هایش به او «دلی بویا» (بیوک آقای دیوانه) می‏گویند. کسی از سرگذشت بیوک آقا چیزی نمی‏داند جز آنکه مدتی شاگردی لطف الله مجد را کرده و بعد از اینکه همسر و فرزندش را از دست داده، سرگردان کوه و بیابان شده و آواره‏ی خیابان‏ها بوده است. از گرم کردن مجالس شادی مردم پول خوبی به دست می‏آورد که بذل و بخشش بیوک آقا چیزی برایش باقی نگذاشت. میانه‏ی چندانی با دوربین‏ها ندارد اما چند سال پیش مستندی از او به نام «زخمه بر زخم» ساخته شد. چند ماه پیش هم همایون شجریان، همراه مجید درخشانی به دیدار بیوک آقا رفتند تا هدیه و پیام استاد محمدرضا شجریان را به او برسانند. او را با خواهش و تمنا در مجلس نگه داشتند تا برای مهمانان تهرانی ساز دست بگیرد. بی تکلف و بی پیرایه، با همان لباس راحتی،‏ سر به پایین انداخته بود و تار می‏نواخت. نمی‏دانم چه غمی در تار و چشمان بیوک آقا نهفته که هر وقت چند قطعه‏ی کوتاهی را که از او دارم گوش می‏کنم دلم بارانی می‏شود، خصوصا وقتی زیر لب شعری ترکی را مبهم و غمناک می‏خواند.

شاید اگر بیوک آقا هم در شرایط و موقعیت‏های مناسبی قرار گرفته بود، حالا با نام استاد شکوری از او نام می‏بردیم و دوستداران موسیقی سنتی برای بلیت کنسرتش سر و دست می‏شکستند.
مردمان بسیاری در کنار ما زندگی می‏کنند که از نبود امکانات و فضای مناسب برای پیشرفت،‏ از قافله عقب مانده‏اند نه اینکه چوب تنبلی و کم کاری خود را خورده باشند؛ پس با همدیگر مهربان باشیم و به مردمی که در ظاهر پایین‏تر از ما هستند به بزرگی نگاه کنیم.

صدای تار بیوک آقا را می‏توانید از اینجا بشنوید.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 91/1/5:: 8:9 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >