كر امل را دان كه مرگ ما شنيد
مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد
حرص نابيناست بيند مو به مو
عيب خلقان و بگويد كو به كو
عيب خود يك ذره چشم كور او
مىنبيند گر چه هست او عيب جو
عور مىترسد كه دامانش برند
دامن مرد برهنه كى درند
مرد دنيا مفلس است و ترسناك
هيچ او را نيست وز دزدانش باك
او برهنه آمد و عريان رود
وز غم دزدش جگر خون مىشود
وقت مرگش كه بود صد نوحه پيش
خنده آيد جانش را زين ترس خويش
آن زمان داند غنى كش نيست زر
هم ذكى داند كه بود او بىهنر
...