وقتي حرف دلت را از خلال داستان مي جويي و براي ما روايت ميكني دلپذير و فهميدني هستي. زلال و گوارا! اما همين كه شروع به بررسي ميكني و صورت هاي ناخوانده متن را ميجويي نچسب و نا هموار ميشوي!
اگر بريدن از اين هزار پيله شخصيت انقلاب دروني نيست پس چيست؟ ما كه جرات پوشيدن لباسي به ميل خود نداريم، چطور برايمان بركندن لباس هويت و شخصيت قابل درك است؟ جرات بودن به مناط خود داستاني است برادر.