• وبلاگ : ساز خاموش
  • يادداشت : دود چاي
  • نظرات : 4 خصوصي ، 19 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نيايش 

    گفتم: «لعنت بر شيطان»!
    لبخند زد.
    پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
    پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»
    پرسيدم: «مگر چه کرده ام؟»
    گفت: «مرا لعنت مي کني در حالي که هيچ بدي در حق تو نکرده ام»
    با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»
    جواب داد:

    «نفس تو مانند اسبي است که آن را رام نکرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»

    پرسيدم: «پس تو چه کاره اي؟»
    پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نکن!»
    گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
    در حاليکه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان...