کلاسمان طبقه دوم است. آنطرف پنجره داربست بسته بودند و نمای ساختمان را میزدند. بحث کلاس روی مراحل سلوک در نظر ابونصر سراج بود. آنطرف پنجره کارگرهای افغانی آجر به دیوار میچسباندند. صندلیام پای پنجره، پشت به بیرون بود. وقتی به مرحله فقر رسیدیدم من گرمم شد. کتم را درآوردم و پشت صندلی انداختم. کارگرها، بین زمین و آسمان در رفت و آمد بودند. از مرحله رضا گذشتیم و کلاس تمام شد. برگشتم کتم را بردارم؛ کارگری همسن و سال خودم ماله بدست زل زده بود به چشمانم. نگاهش از هر ابهام و حیرانی خالی بود. تنها چیز سرگردان، چشمهای من بودند که خودشان را پشت عینکم پنهان میکردند.
چند دقیقه به نصف شب عید غدیر مانده است. بی حال و حوصله کنترل تلویزیون را بر می دارم و نیم نگاهی به شبکه ها می اندازم. در یکی می ایستم. مجری عید را تبریک می گوید و دوربین از چهره مجری به روی ستون های سفید و ساده ای می خزد. همراه با ظاهر شدن آرامگاه حافظ، موسیقی جلفی پخش می شود. جوانی میکروفن به دست کنار مرقد حافظ قدم می زند و بعد شروع به خواندن می کند: "تنهام نذار مولای من/ غریب جاده ها می شم". چند لحظه دقت می کنم. هیچ تناسبی بین هیچ کدام از ارکان برنامه نمی بینم. نه شعر با حافظ می سازد نه موسیقی با مولا.
پیش خودم می گویم حافظ همان حافظ است اما همنشین هایش عوض شده اند و تاوان این همنشینی را ما باید تحمل کنیم.
شجریان وقتی هم سن و سال همین جوان بود؛ روی همین پله ها، با حسن و ملاحتش جهان می گرفت و با کمانچه بهاری رواق منظرش را آشیانه یار می کرد. اما حالا به جای شجریان پژمان خان ایستاده و به جای بت چین "همیشه تنها می مونم/تو عمق شب رها می شم" شنیده می شود. دلم به حال حافظ می سوزد.