همیشه تو حاکم بودی.
اما انگار از پشت ورقهایم میفهمی که از چه خالی فقیرم
من همیشه از دل دست پرم
و تو همیشه از پیک.
من مدام دل رو میکنم و تو با حکمهای سیاهت میبُری.
بِبُر! کوتم کن!
هرچه باشد، تو حاکم هستی و من...
بگذریم، دستِ آخر...
آنِ مــایــی هــمــچــو مــا، دلـشـاد بـاش
در گـلـسـتـان هـمـچـو سـرو آزاد باش
چـون ز شـاگـردانِ عشقی ای ظریف
در گـشـادِ دل، چـو عـشق، استاد باش
گــر غــمــی آیــد گــلــوی او بــگــیــر
داد از او بـــســـتــان، امــیــرِ داد بــاش
گـاه بـا شـیـرین چو خسرو خوش بخند
گـه ز هـجـرش کـوه کـن، فـرهـاد بـاش
حـاصـل ایـنـست ای برادر چون فلک
در جــهــان کــهــنــه، نــوبــنـیـاد بـاش
1. ادبیات فارسی معجونی است از شهد صدها گلستان مختلف. سرزمین ما همان طور که گلها و گیاهان متنوعی را در خود جمع کرده است، مردان و مردمانی از فرهنگها و اندیشههای مختلف را هم در خود جای داده است. معجون ادبیات، از شهد گلهایی شیرین شده که هم از سرزمینهای متفاوتیاند و هم از اندیشهها و انسانهای مختلف.
شاید اگر طعم شعر شاعران را به تنهایی بچشیم، یکی را تلخ و یکی را شور،دیگری را ترش و آن یکی را بی مزه بیابیم،اما تاثیر هرچند اندک هر شاعری، طعم معجون را کاملتر میکند.
2. اگر ادبیات هر مردمی را آیینهای از فرهنگ و تاریخ آن مردم بدانیم نباید از حضور برخی شاعران در عرصهی ادبیات ایران ناراضی باشیم. آنچه در این آیینه میبینیم، کس دیگری جز خودمان نیست.
اگر منوچهری و فرخی سیستانی را میبینیم چون شعر امثال اینان در رگهای ما جریان دارد؛ اگر مولوی و عطار و سنایی را میبینیم چون عرفان در میان مردم ما همواره حضور دارد؛گاهی حقیقی و سازنده و گاهی خرافه و مخرب. اینکه از سعدی و حافظ و مولوی چندین نسخهبدل ساخته شده اما برای خیام همانند و مقلد چندانی سراغ نداریم، اشارتی است به حکایتی در فرهنگمان.
کسی که تلاش میکند جوهر قلم برخی شاعران را از دفتر شعر فارسی پاک کند به این نکته نمیاندیشند که شعر، بازتاب زلالی است از آنچه میان مردم میگذرد. مگر میتوان شاعری را از صفحهی تاریخ ادبیات خط زد و آسوده نشست که اندیشهای -هرچند ناسالم- را از سر راه خود برداشتهایم؟ چنین شخصی مانند کسی است که برای پاک کردن لکهای از چهرهی خود با تصویر خود در آینه درگیر است.