رسیدن به هر هدفی نیازمند هزینه است. از داشتهها و سرمایه های زیادی باید گذشت. حرفهای بسیاری را تحمل کرد و سختیهای زیادی را به جان خرید تا شاید روزی به سر منزل مقصود رسید. اما در این گذشتنها و فدا کردنها و هزینهها نباید چشمبسته و غیرمنصفانه عمل کرد. همیشه اهداف، ارزش هزینهها را ندارند.
در این روزها شاهد هستیم که بعضیها برای رسیدن به اهدافشان، دست خود را تا آرنج در کیسه اسلام فرو میبرند و مشتمشت میبخشند تا شاید چند قدم به مقصود خود نزدیک شوند.
آنچه در این روزگار بیش از هر چیز دیگر آزار دهنده است مخدوش شدن چهره واقعی و البته تمامنمای اسلام است. اگر ادعای عینیت سیاست و دیانت میکنیم نباید دیانت را شیر بییال و کوپالی کنیم تا از درد کوبیدنش بر بازوی نحیف سیاستمان بکاهیم. اگر واقعا میخواهیم سیاستمان عین دیانتمان باشد - نهفقط دیانتمان عین سیاستمان- باید به همه موازین و معارف دینی پایبند باشیم. نه اینکه مصداق آیه نومن ببعض و نکفر ببعض واقع شویم. این منصفانه نیست که برای رسیدن به هدف خود -هرچند هدفی مقدس- از اسلام هزینه کنیم یا چهره آن را به میل خود تغییر دهیم.
متاسفانه گاهی بعضیها برای توجیه رفتار و گفتار غیردینی، حتی ضددینی خود در پشت همین دین سنگر میگیرند و مخالفان خود را مهاجمان به اسلام مینامند. این افراد یا تفکرات لاغراندام خود را جامه فاخر اسلامیت میپوشانند یا میخواهند به زور جامه تنگ خود را بر قامت تنومند و شانههای فراخ اسلام بپوشانند.
شایسته است به بهانه سالروز تولد اسلام، این آیین بندگی آزادانه، برای شناخت عمق و واقعیت آن، برای یکبار هم که شده از داخل غار حرا به بیرون نگاه کنیم. نه از بیرون به داخل آن.
«سگ کشی» بهرام بیضائی را چند سال پیش دیده بودم. امروز موقعیتی پیش آمد تا یکبار دیگر به همراه خانواده تماشاگر سگ کشی باشم. یکی از مشخصههای این فیلم دیالوگهای خاصی است که بیشتر به زبان تئاتر نزدیک است. این مسئله شاید ریشه در ساختمان ذهن بیضائی داشته باشد که چارچوبی تئاتری دارد.
اما آنچه میخواهم از فیلم بگویم دیالوگی است که در یکی از سکانسهای پایانی فیلم بین گلرخ کمالی (مژده شمسایی) و سرکرده تنگستانیها (یکی از طلبکاران) رد و بدل میشود.
تنگستانی در مقابل درخواست خرید چک و امضای رضایتنامه میگوید:
«لااقل وعدهای به من بدهید... التماس کنید. یه دلخوشی بهم بدبد.»
گلرخ کمالی در پاسخش میگوید:
«بهتون دلخوشی میدم. پدر بدبخت من که 30 سال برای فرهنگ این کشور کار میکنه برای همه چیزش لنگه. از کاغذ و مرکب تا چاپ و پخش و اجازه تکتک کلمات. اما امثال شما هیچ منعی ندارید. حتی کسی مانعتون نمیشه ار دخترش بخواید به خاطر یکی دیگه بهتون التماس کنه. یکی که متاسفانه بهتر یا بدتر از جنس شماست، نه من. این خیلی خیلی گرونه و شما نباید از تلخیش چیزی بفهمید.»
قصدم این بود تا از این دیالوگ استفاده کنم و چند سطری راجع به همین موضوع بنویسم. ولی حالا میبینم حیف است اضافه بر حرف استاد بیضائی چیزی بگویم و مطلب را ضایع کنم. همین کافی است.
دفتر شعرم را باز میکنم تا شعر تازهام را بنویسم. ولی صفحه اول دفتر، ماتم میکند. تمام صفحه از تکرار اسم ممنوعه پر شده است. دفترم را ورق میزنم. سطر به سطرش را آن اسم ممنوعه گرفته است و خودکارم روی میز، بی آنکه قطرهای جوهر در رگش باقی مانده باشد بیجان افتاده است. خودکارم خوب میدانست؛ نوشتن اسم ممنوعه جرم است.
نمیدانم چه کسی در این قانونشکنی مقصر است؟ سطرهای دفترم که پاسبانهای هشیاری نبودند؟ یا کس دیگری که جسارت به دست گرفتن خودکارم را به خود داده است؟
نه! تنها خودم مقصرم. خودم توانستم به زور، اسم ممنوعه را فراموش کنم و دیگر بر زبان نیاورم؛ ولی نتوانستم این فراموشی را به خودکارم تحمیل کنم. او به نوشتن اسم ممنوعه عادتکرده بود.