برای پسدادن بلیت اتوبوس منتظر بودم تا مسوؤل دفتر بلیتفروشی از نماز برگردد. آن سوی پیادهرو جوانی که ظاهرش شبیه جوانهای دهه50 بود؛ کیسهای بر کول داشت و در دستش ضربی گرفته بود و میزد. توی کیسه پلاستیکیاش چند ضرب دیگر منتظر مشتری بودند. صدای ضرب چندان گوش نواز نبود. البته از ضرب ارزانقیمت دستفروش نزدیک حرم انتظار بیش از این، کمانصافی است.
دلم برای فروشنده سوخت. پیش خودم گفتم آخر توی شهر قم، نزدیک حرم، ضرب بدساخت خریدار ندارد. کمکم اطراف فروشنده شلوغ شد. رهگذرها با شنیدن صدای ضرب برمیگشتند و نگاهی میکردند و قیمت را میپرسیدند. چند دقیقهای که آنجا بودم چند مشتری خوب پیدا کرد.
صدای ضرب برای مردم جذاب بود.
دیشب در منزل، طبق برنامه «هر شب یک فیلم»، اثر ماندگار pulp fiction را تماشا میکردیم. سخت غرق در فیلم بودیم که هوس چای کردم. فیلم را متوقف کردم و راهی آشپزخانه شدم. ولی از لحظه فشار دادن دکمه pause تا برگشتن و زدن دکمه play ذهنم کاملا سینمایی شده بود. صحبتهای کوتاه با همسرم را تبدیل به دیالوگ میکردم و در مورد چگونه ادا کردنشان فکر میکردم. موقع ریختن چایی سعی میکردم دوربین را از زاویهای بگیرم که معنای مورد نظرم را برسانم. وقت برگشتن از آشپزخانه زوم میکردم روی فنجانها و قدمهایم. خلاصه این دو دقیقه برایم یک فیلم سینمایی شده بود.
بعد از پایان فیلم در مورد این مسئله کمی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که ذهن ما در هر فضایی که قرار میگیرد نوع نگاه و استدلالش هم منطبق با آن فضا میشود. مثلا اگر اهل فیزیک باشیم اطرافمان را با قانون های فیزیکی تفسیر میکنیم و حتی این دخالت را تا تفسیر زندگی و مسایل جزیی آن نیز سرایت میدهیم. اگر فلسفه بخوانیم همه چیز را فلسفی میبینیم. اگر فقه بخوانبم ریز و درشت این عالم را از صافی فقه میگذرانیم و این قصه همین طور در مورد دیگر علوم یا اندیشهها جریان دارد. اینگونه میشود که مثلا در بحث از یک مفهوم دینی میگوییم فلانی نگاهش به مسئله فلسفی است. بهمانی فقاهتی میبیند و آن دیگری سیاسی.
به نظر میآید نگاه هر کس رنگوبوی فضای ذهنی صاحبش را گرفته که رهایی از این فضاها تقریبا ناممکن است که این مسئله سنگ بزرگی در مقابل اندیشه خالص است.