گاهی اوقت فکر میکنم ما چه قدر کم حرف شدهایم. حتی گاهی صبح را شب میکنیم بی آنکه کلامی گفته باشیم. انگار با هم قهریم. با دوستانمان، خانوادیمان، خدایمان و حتی خودمان.
باور نمیکنید؟ میخواهید از همین فردا صبح امتحان کنید. شب وقتی سر سنگین خود را روی بالش نرم میگذارید حساب کنید چه حرفهایی را به چه کسانی گفتهاید. آن وقت باور میکنید. باور میکنید که حرفهایمان یا شکایت از کم خوردن و بد خوردن است یا خندیدن به واقعیتهایی که باید گریست ویا نعرهای است بر سر چیزهایی که ارزش نگاه کردن هم ندارند سر جمع اصلا حرف نیستند؟ ولی وقتی که باید حرف بزنیم لام تا کام ساکتیم. یادتان هست آخرین باری کی جمله ممنوعه «دوستت دارم» را گفتهاید؟ بعله! قبول دارم که این قرتی بازیها برایمان کسر شان دارد. باید ابهتمان را حفظ کنیم!!!!
یادتان هست آخرین بار کی وقتی تکبیره الاحرام نماز را میگفتید رویتان به خدا بود نه خلق خدا؟ البته میدانم رو به خدا داشتن نه از ارکان نماز است نه از واجبات نماز!!
باور کنید حرف خوب بهقدری زیاد هست که وقت برای گفتن آنچه روزانه به زبان میآوریم نمیماند؛ باورکنید!
سرتان را درد نیاورم میدانم آن قدر کار واجب دارید که فرصت شنیدن این خزعبلات را ندارید.
در بیشتر کشورها بین سلیقه عموم مردم و معیارهای هنری فاصله وجود دارد. برای مثال موسیقی عامه پسند، سینمای عامهپسند و هنرهایی از این دست که پسوند عامهپسندشان گویای فاصله آنها با معیارهای واقعی هنر فاخر است. اما احساس میکنم در کشور ما این فاصله زیادتر از حد معمول است. بررسی همه جانبه و موشکافانه این موضوع نیازمند تخصص در چند حوزه مختلف همچو جامعهشناسی و روانشناسی است. اما میتوانیم چند دلیل برای این موضوع بیان کنیم.
1. برقرار نکردن توازن بین محتوا و ساختار و در برخی افراط در توجه به محتوا و غفلت از ساختار.
2.نگاههای غرض ورزانه به هنرمندان ارزشمند به بهانههای سلیقهای.
3.عدم ارائه صحیح هنرها به عموم مردم.
4. برخورد دوگانه و متناقض با هنر.
5. انکار توانمندیهای هنر.
6. آشنا نکردن مردم با واقعیت هنر و ارزشهای آن.
7. عدم ارائه تصویری صحیح و سالم از هنرمند.
8. بالا آوردن دیوارهای قطور بین مردم و آثار هنری.
9. آشنا نکردن مردم با اصول و معیارهای هنری.
10. نگاه کدخدا گونه به هنرمندان به جای نگاه دوستانه.
دلایل عنوان شده تنها چیزی است که در این آخرین روز سال و با عجله و کمبود وقت به ذهنم خطور کرد وگرنه این موضوع فرصتی فراختر میطلبد.
آخرین کتابی که این روزها خواندم، مجموعه داستانی بود از مرحوم نادر ابراهیمی به اسم
فردا شکل امروز نیست.
این کتاب را 9 داستان کوتاه تشکیل میدهد که به جز 3 داستان، مابقی داستانها در اواخر دهه 50 نوشته شدهاند و حال و هوای همان سالها را دارند.
فردا شکل امروز نیست را شاید از لحاظ اصول داستان نویسی نتوان در جایگاه بالایی قرار داد اما از نظر ترسیم شرایط سالهای نخستین پیروزی انقلاب در ابعاد مختلفی همچون وضعیت اقتصادی، اجتماعی و روانی موفق است.
قصد معرفی کامل این کتاب را ندارم. تنها به چند نکته که بعد از خواندن این کتاب به نظرم رسید اشاره میکنم.
نادر ابراهیمی را در این کتاب روشنفکری میبینیم که از روشنفکری فقط ادعایش را ندارد تا از مباحث و الفاظ دهن پرکن استفاده کند. و در عین حال، مثل بسیاری از روشنفکرنماها به خاطر حفظ این لقب، چشم بر بسیاری از واقعیتها نمیبندد. ابراهیمی آشکارا به امام و اصل نظام اظهار علاقهمندی میکند و همزمان زبان به انتقادهای نسبتا تند -آن هم در اواخر دهه 60 و شرایط آن زمان- میگشاید.
نکته دیگر، دوراندیشی نویسنده یک عاشقانه آرام است. او در همان اوایل پیروزی انقلاب از بعضی تندرویها که مستقیما به هدف انقلاب ضربه میزند احساس خطر میکند و به مقتضای هر داستان به چند مسئله مرتبط با انقلاب و یک نظام نوپا میپردازد.
در داستان دوم، جایی که راوی داستان، بعد از انقلاب با یک ساواکی مصاحبه میکند و ساواکی مدعی است که روزی ورق برمیگردد، چنین داستان را به پایان میرساند:
-به نظر تو کی ورق برمیگردد و چطور برمیگردد؟
-نمیدانم. شاید وقتی مسلمانهای حاکم، بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند و نقش همان معلم شرعیات مرا بازی کنند. ترق! چرا با دگمه شلوارت بازی میکنی؟ آن وقت همه مردم محض خنده هم که شده شروع میکنند به بازی کردن با دگمههای شلوارشان. مجسم کن! یک ملت دگمه شلواری. معرکهست نه؟
مجله را بستم و گفتم: یکی میگفت شریعتی، طالقانی و آلاحمد پرچم این انقلاب بودند. گفت: چرند است. خیلی از این حرفها میزنند.
میدانستم خیلی به «آقا» علاقه دارد. مجله را جلوش باز کردم و گفتم: من هم نمیخواهم گوش بدهم. ولی این حرف را مقام معظم رهبری در مصاحبه سال 58 گفته است.
نگاهش روی عکس سیاه و سفید رهبر بیحرکت ایستاد.
چند روز پیش اطراف مسجد کبود تبریز قدم میزدم. این مسجد از معدود آثار تاریخی این شهر پرماجرا است. وقتی کمی دقت را چاشنی نگاهم کردم اثر دست مردمان بسیاری را در خشت خشت مسجد دیدم. از پیرمردی که 600 سال پیش آجر روی آجر میگذاشت تا دستور جهانشاه قرهقویونلو را به جا آورده باشد بگیر تا جوان بیست و چند سالهای که روی داربست میراث فرهنگی مشغول مرمت کاشیکاریهای است ولی فکرش با صاحبخانه کم تحملش درگیر.
راستی چهقدر این بنا را دستکاری کردهاند. وقتی فکر میکنم این مسجد در زلزله هولناک 240 سال پیش تبریز با خاک همنشین شد و گنبدش که فیروزه اسلام بود فروریخت، احساس میکنم در یکی از مسجدهای همین چند دهه اخیر قدم میزنم. گرچه آثار 600 سال پیش بر جبین مسجد در کنار مرمتهای 10 ساله میدرخشند و از خاطره چند قرن خود حکایت میکنند. ولی باز احساس میکنی این مسجد همان چیزی نیست که میگویند و نشان میدهد.
ما دیگر عادت کردهایم. چه چیزمان همان است که نشان میدهد یا باید باشد؟ همه چیز را به اسم مرمت و بازسازی به چیزی غیر خودش تبدیل کردهایم. تنها با اسم و نشانها و ظاهر همه چیز زندگی میکنیم.
دست مرمتمان را بر سر هر چیز یتیمی میکشیم. در این زمانه هم که همه چیز یتیم است و زود برایش قیم پیدا میشود. پدرهای ناتنی هم ظاهر و باطن فرزندخواندههای خود را بازسازی میکنند.
کاش کمی هم بازسازیهایمان را بازسازی میکردیم.