ديشب در کتابي اشعاري از مثنوي مي خواندم که وقتي متن شما را ديدم احساس کردم تصوير زيبا و به روزي از همين قصه کهن مثنويه:
بود شهرى بس عظيم و مه ولى
قدر او قدر سكره بيش نى
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفت و تو بتو همچون پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او
ليك جمله سه تن ناشسته رو
اندر او خلق و خلايق بىشمار
ليك آن جمله سه خام پخته خوار
جان ناكرده به جانان تاختن
گر هزاران است باشد نيم تن