ساعت از یک نصف شب هم گذشته بود. مثل بیشتر شبها خواب به چشمم نمیآمد. سری به سیدیهای توی کشوی میزم زدم. چند فیلم بود که باید خیلی وقت پیش میدیدم. ولی یا وقتش نبود یا اگر وقتش بود حوصلهاش نبود. زمانی هم که وقت و حوصله بود شرایطش نبود. چیزی مثل همان داستان قیر و قیف خودمان و بهانههای بنی ایرانی.
یکی از فیلمهای آخر مخملباف را برداشتم و چپاندم توی حلق دستگاه ژاپنی. با همه حرفهایی که میشود در مورد مخملباف و این فیلم زد بعضی از قسمتهایش برایم جالب بود. در قسمتی، یکی از معشوقههای جان -نقش اول فیلم- از او میپرسد چرا همیشه همراهت کورنومتر داری؟جان میگوید: تا لحظههای خوش و مفید زندگیام را حساب کنم. در ادامه میگوید: میدانی پروانهها تنها یک روز زندگی میکنند؟ ...و من در طول عمرم به اندازه عمر یک پروانه زندگی نکردهام.
به نظرم کار جالبی آمد. نه اینکه از فردا مثل جان یک کورنومتر از گردن آویزان کنیم و وقت بگیریم. فقط اینکه از خودمان حساب بکشیم. در این سالها چهقدر واقعا زندگی کردهایم و چهقدر فقط زنده ماندهایم؟ و از همه مهمتر اینکه از این به بعد چهقدر میخواهیم واقعا زندگی کنیم؟ اصلا تعریف ما از زندگی خوب چیست؟ کورنومتر ما هم مثل کورنومتر جان فقط زمانی که با معشوقههای خود هستیم کار میکند؟
فکر میکنم میشود به تعداد آدمهای روی زمین، جواب برای این سوال پیدا کرد. ولی مهم این است که سر خودمان را شیره نمالیم. اگر نمیتوانیم تعریف زندگی را از سرچشمه بگیریم لااقل سطل تعریفمان را از نزدیکیهای سرچشمه پر کنیم تا صدای کار کردن کورنومترمان را بیشتر وقتها بشنویم. نه مثل جان که آرزو میکند برای هر یک سال از عمرش تنها یک ساعت خوش داشته باشد.
البته یادمان باشد به کورنومتر دیگران چپچپ نگاه نکنیم.