چند روز پیش اطراف مسجد کبود تبریز قدم میزدم. این مسجد از معدود آثار تاریخی این شهر پرماجرا است. وقتی کمی دقت را چاشنی نگاهم کردم اثر دست مردمان بسیاری را در خشت خشت مسجد دیدم. از پیرمردی که 600 سال پیش آجر روی آجر میگذاشت تا دستور جهانشاه قرهقویونلو را به جا آورده باشد بگیر تا جوان بیست و چند سالهای که روی داربست میراث فرهنگی مشغول مرمت کاشیکاریهای است ولی فکرش با صاحبخانه کم تحملش درگیر.
راستی چهقدر این بنا را دستکاری کردهاند. وقتی فکر میکنم این مسجد در زلزله هولناک 240 سال پیش تبریز با خاک همنشین شد و گنبدش که فیروزه اسلام بود فروریخت، احساس میکنم در یکی از مسجدهای همین چند دهه اخیر قدم میزنم. گرچه آثار 600 سال پیش بر جبین مسجد در کنار مرمتهای 10 ساله میدرخشند و از خاطره چند قرن خود حکایت میکنند. ولی باز احساس میکنی این مسجد همان چیزی نیست که میگویند و نشان میدهد.
ما دیگر عادت کردهایم. چه چیزمان همان است که نشان میدهد یا باید باشد؟ همه چیز را به اسم مرمت و بازسازی به چیزی غیر خودش تبدیل کردهایم. تنها با اسم و نشانها و ظاهر همه چیز زندگی میکنیم.
دست مرمتمان را بر سر هر چیز یتیمی میکشیم. در این زمانه هم که همه چیز یتیم است و زود برایش قیم پیدا میشود. پدرهای ناتنی هم ظاهر و باطن فرزندخواندههای خود را بازسازی میکنند.
کاش کمی هم بازسازیهایمان را بازسازی میکردیم.