کاش نه چیزی میدانستم و نه چیزی میفهمیدم. نه اینکه الان چیزی حالیم باشد؛ نه. ولی فکر میکنم اگر این سنگریزهها هم توی مغزم نبودند سبکتر بودم. احساس میکنم همین سنگریزهها مثل سنگهای توی جیب ویرجینیا وولف مرا به عمق رودخانه اوز میکشند.
باز صد رحمت به ویرجینیا وولف. لااقل مثل بچه آدم رمانش را تمام کرد و آرام سر خودنویساش را گذاشت و بعد هم سر خودش را زیر آب کرد. من اصلا رمانم را شروع نکرده هوای رودخانه کردهام. فقط سرم پر از سنگریزه شده. درست نمیشوم! مادرم میگفت بدون اینکه چهار دستوپا راه رفته باشم 8 ماهه بودم که یکباره روی دو پا راه افتادهام.
دلم میخواهد سبک شوم. دلم میخواهد از دست هرچی سنگ و سنگریزه و سنگانداز است خلاص شوم.