در رستوران قطار منتطر صبحانه بودم. دور میز روبرویم پدری با دو دختر کوچکش صبحانه میخوردند. ناگهان جیغ دختر کوچکتر بلند شد. نگاهم را بالا آوردم. دخترک سهم خود را تمام کرده بود و حالا قصد تصاحب سهم خواهر بزرگش را داشت. پدرش اول سعی کرد با نوازش و بغل گرفتنش دخترش را آرام کند اما نوازد پدرانه طعم عسل نمیداد. چشم دخترک روی بسته عسل تکنفره خواهرش ایستاده بود و دادش رستوران را پر کرده بود. آخرسر خواهر بزرگتر، هم برای اینکه خواهر کوچکش را راضی کند و هم نگاههای توی رستوران را از روی خودشان برگرداند از سهم خود گذشت و دخترک آرام گرفت. پدرشان که انگار از دردسر بزرگی خلاص شده بود به دختر بزرگش گفت: آفرین به دختر وظیفهشناس و فداکارم.
صبحانه سه نفرهشان تمام شد و در حالیکه خواهر کوچک سیر بود و خواهر بزرگ وظیفهشناس از رستوران خارج شدند.