از روزگاران کهن حکایت کردهاند که:
مطرب مهتاب رویی بود؛ شهرام ناظری نام. در سرزمینش به نیکنامی در هنر معروف و در تعهد به موطنش مشهور. روزی دیوان شمس خود را که از کثرت مطالعه عتیقه مینمود به کناری نهاد و بر آن شد تا طرحی نو در ساحت هنر در اندازد. بر همین رای دست به مکتبه خود برد و از قضای روزگار اشعار شاملو و اخوانثالث و شفیعی کدکنی طبع لطیفش را خوش افتاد.
پس بساط طرب جور کرد و مطربان را خبر. سازندگان ساختند و شهرام خان مغنی هم خواند. اما آن هنگام که این طرح نو از بهر کسب تکلیف به سمع کارگزاران وزارت فرهنگ غنی ایرانی رسید از بد روزگار به طبع لطیف و مقدسشان خوش نیافتاد و امر به عدم جواز آن طربنامه کردند. البته وزیر معظم فرهنگ خود اهل فرهنگ و ادب و مصلحت بودند. چرا که در سالیانی قبل به چه آثار هنری فاخری که دست یاری نداده بودند. از عارفالمطربین بنیامین بهادری تا استادالمطربین محسن خان یگانه!!!!
از همین ماجرا شد که شهرام ناظری در ضیافت افطاری که وزیر فرهنگ غنی ایرانی به افتخار اهل هنر ایران زمین تدارک دیده بود ساعتها قبل؛ سر در گریبان در انتظار وزیر الوزرا ایستاد تا بار دیگر اقبال خود را در این فضای معنوی جهت اخذ نظر وزیر معظم به طرح نوی خود که به نام «سفر عسرت» تزییناش کرده بود جلب کند.
هنرمندان در این روزگار فرهنگ و ادب میبایست این ماجرای کهن را نصبالعین خود کنند و قبل از ماهها تلاش برای خلق اثر هنری فاخر با اهل فن و مصلحت مشورت نمایند و نظر آنها را جلب کنند.