کلاسمان طبقه دوم است. آنطرف پنجره داربست بسته بودند و نمای ساختمان را میزدند. بحث کلاس روی مراحل سلوک در نظر ابونصر سراج بود. آنطرف پنجره کارگرهای افغانی آجر به دیوار میچسباندند. صندلیام پای پنجره، پشت به بیرون بود. وقتی به مرحله فقر رسیدیدم من گرمم شد. کتم را درآوردم و پشت صندلی انداختم. کارگرها، بین زمین و آسمان در رفت و آمد بودند. از مرحله رضا گذشتیم و کلاس تمام شد. برگشتم کتم را بردارم؛ کارگری همسن و سال خودم ماله بدست زل زده بود به چشمانم. نگاهش از هر ابهام و حیرانی خالی بود. تنها چیز سرگردان، چشمهای من بودند که خودشان را پشت عینکم پنهان میکردند.