به صندلی نرم و بزرگی لم دادهایم و از سیاست و فرهنگ و اقتصاد حرف میزنیم. گلویمان خشک شده از بس حرف زدهایم. با سینی چای وارد اتاق میشود. همسن و سال خودم است. آرام و بی سر و صدا، نفری یک فنجان چای جلویمان میگذارد.هر وقت جوان همسن و سال خودم را میبینم که برای «نان» کار میکند؛ خودم را جمع و جور میکنم؛ دستپاچه میشوم و سعی میکنم در کمال ادب و احترام رفتار کنم؛ حتی بیشتر از وقتی که جلوی استادم هستم. اینبار هم خودم را گم میکنم و با دستپاچگی، آبدارترین تشکر را تحویلش میدهم. وقتی حلقهی چای را روی میز کامل میکند؛ سینی را زیر بغلش میگیرد و راه میافتد. هنوز از چارچوب در بیرون نرفته که دکتر میپرسد: «آقای ناصری ارشدت را چهکار کردی؟» سرم را بالا میآورم تاببینم دکتر با کی است؟ آقای ناصری سینی را با دست چپ از زیر بغلش میگیرد و با نوک انگشتانش، نقش گل و مرغ سینی را مثل خط بریل لمس میکند و میگوید: «بی خیالش شدم. شبانه قبول شدم؛ اونم که شهریه میخواد که من ندارم. من فقط شبها میتونستم بخونم. رتبهام 600 شده ولی با رتبهی 160 دوستم فقط پنج شش درصد، در چند درس اختلاف دارم.» هیچکدام از ما چیزی نمیگوییم. سکوت ما را که میبیند؛ سینی را زیربغلش میگیرد و میرود. سرم را پایین میاندازم. نگاهم را از بالا، روی فنجان چای میریزم. چای بخار میکند. این بخار، بیشتر شبیه دود است؛ دود خیلی چیزها. نمیدانم این دود به چشم چه کسی میرود و دودهاش روی کدام بام مینشیند.