حکایتش را چند سال پیش از دوستی مراغهای شنیده بودم. میگفت پیرمرد بیخانمانی است که صاحب یکی از هتلهای مراغه، اتاقی به او داده است. سر به زیر و کم حرف و آرام، فقط تار میزند. همشهریهایش به او «دلی بویا» (بیوک آقای دیوانه) میگویند. کسی از سرگذشت بیوک آقا چیزی نمیداند جز آنکه مدتی شاگردی لطف الله مجد را کرده و بعد از اینکه همسر و فرزندش را از دست داده، سرگردان کوه و بیابان شده و آوارهی خیابانها بوده است. از گرم کردن مجالس شادی مردم پول خوبی به دست میآورد که بذل و بخشش بیوک آقا چیزی برایش باقی نگذاشت. میانهی چندانی با دوربینها ندارد اما چند سال پیش مستندی از او به نام «زخمه بر زخم» ساخته شد. چند ماه پیش هم همایون شجریان، همراه مجید درخشانی به دیدار بیوک آقا رفتند تا هدیه و پیام استاد محمدرضا شجریان را به او برسانند. او را با خواهش و تمنا در مجلس نگه داشتند تا برای مهمانان تهرانی ساز دست بگیرد. بی تکلف و بی پیرایه، با همان لباس راحتی، سر به پایین انداخته بود و تار مینواخت. نمیدانم چه غمی در تار و چشمان بیوک آقا نهفته که هر وقت چند قطعهی کوتاهی را که از او دارم گوش میکنم دلم بارانی میشود، خصوصا وقتی زیر لب شعری ترکی را مبهم و غمناک میخواند.
شاید اگر بیوک آقا هم در شرایط و موقعیتهای مناسبی قرار گرفته بود، حالا با نام استاد شکوری از او نام میبردیم و دوستداران موسیقی سنتی برای بلیت کنسرتش سر و دست میشکستند.
مردمان بسیاری در کنار ما زندگی میکنند که از نبود امکانات و فضای مناسب برای پیشرفت، از قافله عقب ماندهاند نه اینکه چوب تنبلی و کم کاری خود را خورده باشند؛ پس با همدیگر مهربان باشیم و به مردمی که در ظاهر پایینتر از ما هستند به بزرگی نگاه کنیم.
صدای تار بیوک آقا را میتوانید از اینجا بشنوید.