مثل چند شب گذشته تنها هستم. سکوت خانه با کمانچهی کلهر، هارمونی غریبی دارد. دلم گرفته؛ بیشتر از خودم و روزگارم. به امیدها و آرزوهایم فکر میکنم ولی امیدی برای آرزو کردن برایم باقی نمانده؛ نه برای خودم نه برای روزگارم اما امشب مخاطب آرزوها فرق میکند. امشب، شب آرزوهاست.
آرزوهایم برای تو تکراریاند و برای من هنوز آرزو. راستی که آرزوهای من چه قدر حقیرند! از زمان کودکیام که آرزویم خریدن آدمآهنی از اسباب بازی فروشی سر کوچهمان بود تا حالا که پسرم قبل از به دنیا آمدنش، آدمآهنی دارد؛ آرزوهایم هیچ وقت بزرگ و دست نیافتنی نبودند. نمیدانم، شاید از واقع بینی افراطی بود یا از بدبینی اما هرچه بود برای من آرزو بودند که تا امشب یدک کششان کردهام. آرام آرام تاریخ انقضای آرزوهایم میگذرد. میترسم چیزی که ته این آرزوها برایم میماند همین آرزومندی باشد و تو با همان «مصلحت» مخصوص خودت مرا تشنهتر دنبال خودت بکشانی. هرچند دنبال تو افتادن، بزرگترین آرزوست.