روزهای امتحان است و من طبق عادت همیشگی این روزهایم، بیشتر از درس خواندن و نمره گرفتن، هوس دنیای داستان و رمان کردهام. « آدمها»ی احمد غلامی را خواندم. «آدمها» جایزهی بهترین مجموعه داستان سال 90 را از بنیاد هوشنگ گلشیری گرفته است. مهارت نویسنده در گزارش کامل داستان در حجم کم، زبان متناسب با فضای هر داستان، تصویر سازیهای ساده و باورپذیر، صمیمیت، کاراکترهای متعدد و متنوع و توانایی نویسنده در به کارگیری آنها، شیوهی روایت روان و بیپیرایه و نگاه تیزبین اجتماعی از ویژگیهای «آدمها» است. یکی از داستانهایش را انتخاب کردهام تا شما هم مشتاق خواندنش شوید.
«از قبل از انقلاب میشناختمش، وقتی نوجوان بود. جوانی من در انقلاب مصادف بود با میانسالیاش. سالها عمومصطفی صدایش میکردیم، نمیدانستیم فامیلش چیست؟ بعدها که بنیصدر رییسجمهور شد، فهمیدیم فامیلش بوذرجمهری است. صبح که رفته بودم نان سنگک بخرم دیدم روی دیوار خانهاش با رنگ سفیدی نوشتهاند رأی ما مصطفی بوذرجمهری. عمومصطفی شطرنجباز قهاری بود. شطرنجی مقوایی داشت که با قوطی مهرههایش هر روز میآورد سر کوچه و مینشست و بازی میکرد؛ صبح تا ظهر، و آرزوی برد را به دل همه میگذاشت. ظهر بساطش را جمع میکرد، میرفت. وقتی میرفت چنان قدمهایش پرشتاب و سرخوشانه بود که انگار از نبردی سهمگین پیروز بیرون آمده است. عصر دوباره میآمد و بساط شطرنجش را پهن میکرد و داغ میگذاشت روی دل همه و میرفت. موقع بازی هم این ترانه را زیر لب زمزمه میکرد: «به رهی دیدم برگ خزان/ افسرده ز بیداد زمان/ کز شاخه جدا بود...»
همهی بچهها ترانه را حفظ کرده بودند. این ترانه برای عمومصطفی چون سرود پیروزی بود و وقتی زمزمهاش میکرد حریفش میدانست عمو نقشهای برایش طراحی کرده و دامی چیده که گریز از آن سخت است. در این لحظهها، خودم را چون برگ خزانی میدیدم که در باد پاییزی به این سو آن سو میرود و عمومصطفی سرخوشانه زیر لب میخندند و داغ باخت را ذره ذره به من میچشاند. اما رازش را فهمیده بودم. راز بین این ترانه و دامی که برایم پهن کرده بود. دست به مهره نزدم. عمومصطفی میگفت: «دست به مهره حرکت است.» فکر کردم. سکوت کردم. خود را به بیاعتنایی زدم تا ترانهی «برگ خران» را نشنوم. همه زل زده بودند به صفحهی سیاه و سفید شطرنج و منتظر حرکت بعدی من بودند. هر چقدر فکر کردم نفهمیدم چه دامی برایم پهن کرده، این پیرمرد زیرکِ سرخوشِ شطرنجباز. تسلیم شدم و فقط حرکت سادهای کردم که به خودم فرصتی بدهم تا شاید در دور بعدی بتوانم نقشهاش را کشف کنم. سرباز روبروی رخم را یک خانه حرکت دادم و ناگهان صدای زمزمهی عمومصطفی قطع شد و بهت زده خیره شد به صفحهی شطرنج. خیلی طول نمیکشید که عمومصطفی حرکت بعدیاش را انجام دهد و اگر تو افتاده بودی توی دام، اول مهرهاش را از روی صفحه برمیداشت و با آن بازیبازی میکرد و بلندتر میخواند: «به رهی دیدم برگ خزان...» و تو میفهمیدی کارت تمام است. اما این بار عمومصطفی سکوت کرد. سکوت که طولانی شد، کریخوانی جمع شروع شد. دستهایش آشکارا میلرزید و آب بینیاش سرازیر شده بود. آن را پاک کرد تا حواسش را بیشتر جمع کند. اما تا مهره را زمین گذاشت نقشهاش را که نخواسته بر باد داده بود فهمیدم و بعد از آن دیگر شکستش کاری نداشت. مهم این است که غولها ترک بردارند و او ترک برداشته بود. تلنگر کودکی یا دیوانهای کافی بود تا فرو ریزد.
فرو ریخت نه به ارادهی من، به ارادهی جمعی که دور صفحهی شطرنج حلقه زده بودند و آرزوی باختش را داشتند.»