باران تازه بند آمده. سوز سرمای تبریز به صورتم میخورد. تا دماغ توی یقه بالا آمده پالتوم فرو رفتهام. میان پیادهروی شلوغ بازار، تندتند راه میروم تا زودتر از دست سرما خلاص شوم. چشمهایم را بدون برگرداندن صورت به اطرافم میچرخانم. دور و برم را دید میزنم. خیلی وقت است شهرم را تماشا نکردهام.
کنار مغازههای پرزرقوبرق مرد میانسالی با کاپشن سربازی رنگ و رو رفته دستهایش را به هم میمالد و لواشک میفروشد. از چهرهاش پیدا است که از دهات اطراف تبریز است. آن طرفتر جوانی با دستها و صورت سرخ شده دستمالکاغذی ارزان قیمت میفروشد. کمی جلوتر که میروم پیرمرد 70 سالهای را میبینم که از سرما کرخت شده و با چند جفت جوراب در دست ایستاده، دنبال مشتری برایشان است. در همین حال صدای ضعیف و نازکی صورتم را بر میگرداند. پسربچه ای که هنوز 9 سالش نشده با تمام توانش داد میزند: کیبریت... کیبریت... تمام صدای او میان همهمه عابران گم میشود. پسرک در حالی که برای گرم شدن، سر جای خودش بالا پایین میپرد با چند بسته کبریت در دستهای کوچکش داد میزند: کیبریت... کیبریت...
در یک لحظه همه وجودم را شرمندگی میگیرد. روزنامهای که دستم است، عینکی که به چشم زدهام، کیفی که دارم با همه کتابهایش، فکرها و دغدغههای سیاسی و فرهنگیام، همه و همه شرمنده میشوند.
به خانه که میرسم خودم را به بخاری میچسبانم تا گرم شوم. برای خودم یک لیوان چای داغ میآورم. تلویزیون را روشن میکنم:
1.هفته بسیج مبارک...
2.انتقال متروی تهران به دولت...
3.لیگ برتر فوتبال کشور...
4.این فیلم که برنده جایزه...
5.حجاج بیتاللهالحرام امروز دعای عرفه را... خاموشش می کنم. روزنامه را باز می کنم:
-اولین گام ایران برای عضویت در سازمان تجارت جهانی
-ورود نهادهای مدنی برای حل مشکلات کشور.
-ایران در تولید رادار خودکفا شد.
-وضعیت زندانیان سیاسی
-متهمان پرونده قیامدشت به صورت فوقالعاده محاکمه میشوند.
روزنامه را میبندم. بعد از یک لیوان چای داغ با گرمای بخاری خوابم میبرد. توی خواب صداهایی میشنوم؛ کیبریت... کیبریت... جلوتر که میروم چند دسته پسربچه میبینم. دورهام میکنند. با دستهای یخزده ولی پرزورشان روزنامهام را محکم از دستم میگیرند و با کبریتهایشان آتشش میزنند.