سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند، بنده ای از امّتم را دوست بدارد، محبّتش را در دل های برگزیدگانش، در جان های فرشتگانش و ساکنان عرشش می افکند، تا دوستش بدارند . به حقیقتْ چنین کسی، دوستدار خدا است . خوشا به حالش! و اورا در روز قیامتْ نزد خداوند، حقّ شفاعت است . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
ساز خاموش

باران تازه بند آمده. سوز سرمای تبریز به صورتم می‏خورد. تا دماغ توی یقه بالا آمده پالتوم فرو رفته‏ام. میان پیاده‏روی شلوغ بازار، تندتند راه می‏روم تا زودتر از دست سرما خلاص شوم. چشم‏هایم را بدون برگرداندن صورت به اطرافم می‏چرخانم. دور و برم را دید می‏زنم. خیلی وقت است شهرم را تماشا نکرده‏ام.
کنار مغازه‏های پرزرق‏وبرق مرد میان‏سالی با کاپشن سربازی رنگ و رو رفته دست‏هایش را به هم می‏مالد و لواشک می‏فروشد. از چهره‏اش پیدا است که از دهات اطراف تبریز است. آن طرف‏تر جوانی با دست‏ها و صورت سرخ شده دستمال‏کاغذی ارزان قیمت می‏فروشد. کمی جلوتر که می‏روم پیرمرد 70 ساله‏ای را می‏بینم که از سرما کرخت شده و با چند جفت جوراب در دست ایستاده، دنبال مشتری برایشان است. در همین حال صدای ضعیف و نازکی صورتم را بر می‏گرداند. پسر‏بچه ای که هنوز 9 سالش نشده با تمام توانش داد می‏زند: کیبریت... کیبریت... تمام صدای او میان همهمه عابران گم می‏شود. پسرک در حالی که برای گرم شدن، سر جای خودش بالا پایین می‏پرد با چند بسته کبریت در دستهای کوچکش داد می‏زند: کیبریت... کیبریت...
در یک لحظه همه وجودم را شرمندگی می‏گیرد. روزنامه‏ای که دستم است، عینکی که به چشم زده‏ام، کیفی که دارم با همه کتاب‏هایش، فکرها و دغدغه‏های سیاسی و فرهنگی‏ام، همه و همه شرمنده می‏شوند.

به خانه که می‏رسم خودم را به بخاری می‏چسبانم تا گرم شوم. برای خودم یک لیوان چای داغ می‏آورم. تلویزیون را روشن می‏کنم:
1.هفته بسیج مبارک...
2.انتقال متروی تهران به دولت...
3.لیگ برتر فوتبال کشور...
4.این فیلم که برنده جایزه...
5.حجاج بیت‏الله‏الحرام امروز دعای عرفه را... خاموشش می کنم. روزنامه را باز می کنم:
-اولین گام ایران برای عضویت در سازمان تجارت جهانی
-ورود نهادهای مدنی برای حل مشکلات کشور.
-ایران در تولید رادار خودکفا شد.
-وضعیت زندانیان سیاسی
-متهمان پرونده قیامدشت به صورت فوق‏العاده محاکمه می‏شوند.
روزنامه را می‏بندم. بعد از یک لیوان چای داغ با گرمای بخاری خوابم می‏برد. توی خواب صداهایی می‏شنوم؛ کیبریت... کیبریت... جلوتر که می‏روم چند دسته پسربچه‏ می‏بینم. دوره‏ام می‏کنند. با دست‏های یخ‏زده ولی پرزورشان روزنامه‏ام را محکم از دستم می‏گیرند و با کبریت‏هایشان آتشش می‏زنند.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/9/6:: 4:13 صبح     |     () نظر