امروز در کلاس، بحثی مطرح شد در مورد اینکه برخی از آموزههای دینی، ممکن است در طول زمان شکل مذهبی پیدا کنند. در حالی که در متون دست اول دینی هیچ اشارهی مستقیمی به آنها نشده است. برای مثال اگر فردی که در مورد مذهب شیعه، اطلاعاتی ندارد؛ بخواهد گزارشی از اعمال مذهبی شیعیان ارایه کند به یقین مراسمی مثل جشن تکلیف و زیارت مسجد جمکران را در گزارش خود ذکر خواهد کرد.
بحث بر سر درست یا غلط بودن این آموزهها نیست؛ چون ممکن است مثلا جشن تکلیف از لحاظ تربیتی درست و سنجیده باشد. بحث سر این است که برخی از آموزهها، در طول زمان شکل گرفته و مذهبی شدهاند؛ نه اینکه مثل نماز جماعت در متون اصلی دینی به آنها اشارهی مستقیم شده باشد.
در خلال این گفتگو، واکنش دانشجویان(که البته همه طلبهایم) جالب بود. احساس اکثریت قریب به اتفاق دانشجویان این بود که از طرف یک دشمن اعتقادی هدف حمله قرار گرفتهاند و چون سلاح لازم برای دفاع را در خود نمیدیدند؛ یا زیر لب غر می زدند یا اشکالاتی را با دستپاچگی و نگرانی مطرح میکردند که به راحتی رد میشد.
اواخر گفتگو، موضوع کلاس را رها کردم و به این اندیشیدم که راستی ما چقدر دل بستهی عقایدمان هستیم. بسیاری از مواقع، نباید دلیل دل باختگیمان را در آن نظر یا اندیشه جستجو کنیم؛ بلکه دلیل آن، احساس آرامشی است که ما در سایهی اعتقاد به آن عقیده در خود مییابیم و خود را در امنیت ایمانی و روانی میبینیم.
تصور اینکه ممکن است دیوارهای قلعهای که ما سالهاست به دور خود کشیدهایم، سست باشد و آن حصن حصین خیالی ما توان مقابله با تیرهای پرتابی دشمن را نداشته باشد؛ بیش از خود شکست، تن ما را میلرزاند؛ خصوصا اگر طرف مقابل را الحاد و کفر بدانیم و خود را ایمان و رستگاری که اگر یکی از آن تیرها بر بدن ما بنشیند؛ ما را تا اعماق جهنم با خود خواهد برد.
وقتی حالم خوش نیست؛ آرزو میکنم دستگاهی اختراع میشد که هرچی توی این مخ صاب مرده ریخته رو بمکه و بریزه بیرون. وقتی میگم همه چی، یعنی همه چی؛ حتی اینکه 4=2+2. بعد وقتی مغزم از همهی چیزای به درد بخور و نخور خالی شد و حتی توش هوا هم نموند که یه موجود زنده بتونه توش نفس بکشه و زنده بمونه؛ بشینم روی صندلی، چشمامو ببندم و چای بخورم و "قاصدک" شجریان رو گوش بدم. اون وقت مغزم برای اولین بار اطلاعات طعم چای و صدای شجریان رو بچشه و ضبط کنه.
وقتی حالم خوش نیست؛ آرزو میکنم دستگاهی اختراع میشد که وقتی دکمهی قرمزش رو فشار بدم، بتونم به هیچی فکر نکنم؛ حتی به بودنم. اون وقت با بادکنکهایی که توشون گاز هیدروژن پر کردن، حس همزاد پنداری پیدا کنم و اونقدر بیهدف برم بالا که آخرش یه کلاغ سیاه نوکم بزنه و بترکم.
وقتی حالم خوش نیست؛ آرزو میکنم یه سونامی بیاد و همهی کتاب و کاغذای دنیا ببره و فقط بمونه یه ورق کاغذ که من روش بنویسم: «تعطیل است لطفا بعدا مراجعه کنید.» بعد اونو با یه نخ از گردنم آویزون کنم و هرجا که دلم میخواد برم و نگران نباشم که حالا کسی میاد جلوم و میگه: «سلام» و مغز من این یه کلمه رو مترادف با همهی فحشهای رکیک عالم پردازش میکنه.
وقتی حالم خوش نیست؛ آرزو میکنم جبرئیل نازل بشه و بگه: «ای حامد! از طرف خداوند متعال یک هفته مرخصی با حقوق بهت رسیده برو حالشو ببر دادا.» منم بگیرم جبرئیل رو ماچ کنم و کارایی رو که توی دلم عقده شده بودند رو لیست کنم: 1. فحش و بد و بیراه به هر چی و هرکس دیگه؛ 2.کنار زدن همهی آدمای زمین و خودخواهی کردن؛ و چندتا کار دیگه.
وقتی حالم خوش نیست؛ آرزو میکنم بخوابم و ساعتم رو کوک کنم به هر چند سال بعدی که دوست دارم. بعدش هم مثل بچهی آدم از خواب بیدار بشم و برم سر کار و زندگی و بمیرم.
وقتی حالم خوش نیست؛ آرزو میکنم میتونستم توی وبلاگی که برای اولین بار آشغالای ذهنمو توش ریختم، راحتتر آرزوهامو مینوشتم؛ خیلی راحتتر؛ تا حدی که هرکسی که به وبلاگم سر میزد حالش به هم میخورد و میرفت بیرون. راحتتر مینوشتم تا شاید توی یکی از روزای وبگردی خدا، گوگل به ما حالی بده و توی صفحهای که خدا جستجو کرده، اسم وبلاگ منو بیاره و خدا بخوندش.