عزیزی میگفت: با نامزدم سوار ماشین شدیم. مثل همیشه آلبوم "بال در بال" روی ضبط بود. زخمه های تار لطفی بلند شد و سایه شروع کرد:
«ارغوان! شاخه همخون جدا مانده من!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا یا گرفتهست هنوز؟...»
نامزدم پرسید: این کیه داره دکلمه میکنه؟ چند لحظه سکوت کردم. گفتم: پیامبر غزل نوی ایران! سایه
کسی که هشتاد سالشه ولی حتی تو و دوستای تحصیل کردت هنوز نمیشناسینش.
نمیدانم تا حالا اسم نادر ابراهیمی به گوشت خورده یا نه. شاید در این چند ماه که از وفاتش میگذرد، اسمش را شنیده باشی. باز هم همان حکایت همیشگی، کسی میمیرد و تازه...
اگر بخواهیم نویسندهای را بشناسیم -البته تا جائی که به ما مربوط میشود- باید به نوشتههایش سری بزنیم. در بین آثار این گیله مرد، دو اثر درخشش خاصی دارند یکی «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» و دیگری «یک عاشقانه آرام». حرف بیربطی نگفتهایم اگر این دو کتاب را مانیفست نادر ابراهیمی بدانیم.
نمیدانم خوره چه کتابهایی هستی! اصلا کتاب خور هستی یا نه؟ ولی هر چه هست «یک عاشقانه آرام» را از دست نده. این کتابی است که به نظرم سالی یکی، دو بار باید خواند. خصوصا در این زمانه که آنچه میبینیم دیوار است؛ این کتاب پنجرهای در پیش چشمانمان باز میکند.
مرحوم نادر ابراهیمی در این کتاب با شستن چشمهایت، زندگی را چنان ساده اما زیبا نشان میدهد که خواننده را بار دیگر به زندگی و واقعیتهای زیبای آن باز میگرداند.«یک عاشقانه آرام»، حکایت یک زندگی ساده، زیبا، امید بخش و رو به حرکت است.
میدانم چهقدر مواظب وقت خودت هستی که مبادا لحظهای را به بطالت بگذرانی!!! اما قول میدهم بعد از خواندن این کتاب از وقتی که صرف کردهای راضی خواهی بود.
این روزها از فرهنگ نوشتن کار سختی شده است. خصوصا برای آدم کمسوادی مثل من. اما این کار وقتی سختتر میشود که بخواهی از فرهنگ بنویسی ولی قلمت را به بازی سیاست آلوده نکنی.
به راستی چرا؟ سوال سختی نیست اما پاسخ آزار دهندهای دارد.
چه تلخ میاندیشیم که حتی یک بار در هیچ حوزهای، حضور مستقل فرهنگ را نمیبینیم.
نمیدانم. شاید فرهنگمان بسان آب قلیلی است که هنوز به حد کر نرسیده و به محضی که قطرهای از سیاست درونش می چکد، تمام آن نجس میشود؛ یا این سیاست است که چنان قدرتمند و بانفوذ است که بر آب کر هم چیره میشود و رنگ و بو و مزهاش را عوض میکند. گرچه هر وقت سخن از فرهنگ ایرانی - اسلامی به میان میآید، سینه چاکان بسیاری از هر طیف و حزب و جناح پیدا میشوند؛ اما زمانی که برای قدم برداشتن برای همین فرهنگ لازم است این قدم را بر روی سلیقههای حزبی و جناحی بگذارند، پا پس میکشند و سر در لاک خود فرو می برند و باز روز از نو، روزی از نو. شعار است و شعار.
تا زمانی که شاغول درستی و کژی، سیاست باشد، نهتنها خانه فرهنگ آباد نخواهد شد که دیوارهای اقتصاد و دیانت هم تا ثریا کج خواهند رفت.
چارهای دیگری نیست جز اینکه یا با شرایط حاضر بسازیم و آرام بسوزیم؛ یا عطای این فرهنگ را به لقایش ببخشیم. راهحل اخیر را اگر بخواهیم هم نمیتوانیم؛ چون ایرانی هستیم و دلبستگی های ملی و مذهبی داریم. میماند همان راهحل همیشگی، سوختن و ساختن.اما ای کاش طوری بسوزیم که کور سوی این چراغ رنجور قصه پرداز شب ظلمانیمان باشد.
حتما این ضرب المثل را شنیده اید که «با حلوا، حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه». من فکرمیکنم این جمله ایرانی الاصل نیست! می پرسید چرا؟
خوب ما در طول چندین سال ثابت کرده ایم که با تکرار ذکر حلوا اگر چه طعم حلوا نمی چشیم اما دهانمان شیرین می شود.یا میتوانیم با ضمیمه کردن اذکار دیگر مثل قند و شکر و فرهنگ دوستی و هنر نزد ایرانیان است و بس و... این شیرینی لذیذ را به دیگران بچشانیم. اگر چه دهان خودمان ملس بماند. چون هدف خدمت به مردم است!!