تقریبا یک سال پیش بود که با اعتذار نوشتم: «چیز دیگری از دست من برنمیآید جز آنکه چند سطری اینجا بنویسم». آن نوشته برای عذر خواهی از عدهای هموطن بود. امروز، بار دیگر مجبورم همان جمله را تکرار کنم؛ اما این بار برای عذر خواهی از یک هموطن.
آقای اصغر فرهادی، چیز دیگری از دست من برنمیآید جز آنکه چند سطری اینجا بنویسم و از شما معذرت بخواهم. آقای فرهادی ما را ببخش که نتوانستیم جمع کردن جایزههای رنگارنگ فیلمتان را تحمل کنیم و هنر شما را با توهینها و تهمتهای رنگارنگ پاسخ دادیم. آقای فرهادی ما را ببخش که هیچ یک از مدیران و مسئولین ما نتوانستند پیامی چند خطی برایتان بنویسند؛ چرا که شما فقط جایزهی برلینا و گلدن گلوب را در دست گرفتید؛ نه وزنههای چند صد کیلویی مسابقات وزنه برداری را. آقای فرهادی عذر ما را پذیرا باش که در بخشهای متعدد خبری، نامی از شما و فیلم شما نبردیم؛ چون خبر طفره رفتن رییس جمهور فرانسه از پاسخ دادن به سؤال یک خبرنگار و به دنیا آمدن نوزاد دوسر در برزیل برای مردم ما بسیار لازمتر از نامی است که شما از ایران و ایرانی در مهمترین جشنوارههای جهان نشان دادید.
آقای فرهادی اگر قرار باشد از شما معذرت بخواهم باید به عکس شما هنگام گرفتن جایزهی ارزشمند گلدن گلوب و کلمهی IRAN در زیر تصویر شما نگاه کنم و تا صبح بنویسم آقای فرهادی ما را ببخش...
خوشحالم که میتوانم شما را هموطن خطاب کنم. ما سالها منتظر آثار ارزشمندتان خواهیم بود. یادمان نرفته که شما هنوز چهل سالگی را هم رد نکردهاید و چه نیک میاندیشیم که در دوران حیاتمان، هنرمندی زندگی میکند که منتظر آثارش هستیم و به او و اخلاق پاک و مردمیاش احترام میگذاریم و بر طعن حسودانِ غمناک، میخندیم.
صبحی که آن گوی قیرگون
با نقاب آفتاب
از افق سر زد
خورشید مهربانی رفت؛
خدا در روستای ما مُرد.