از کتابخانه بیرون میآیم. سالن خلوت است. صدای قدمهای محکم و منظمام توی سالن میپیچد. همیشه از این صدای بم و کوبنده خوشم میآمد. هر وقت صدای قدمهایم را میشنوم، احساس بودن میکنم. احساس میکنم هنوز سرپا هستم. پا روی سنگفرش حیات که میگذارم، صدا قطع میشود.
در راه از چند کتابفروشی مورد علاقهام میگذرم. مثل اینکه بار اولم است که این مغازهها را میبینم. زل میزنم به کتابهای توی ویترین. انگار همیشه منتظر یک کتاب تازه هستم که اصلا نمیدانم چیست و آخر سر هم مثل همیشه میروم تو. به خودم میگویم: حامد، این دفعه فقط نگاه میکنی ها. با این وضع جیب که نمیشود خرید کرد.
چند کتاب را روی میز کتابفروش میگذارم. «چند مقاله پیرامون فلسفه هگل»، «مبانی هنر»، «استخوان خوک و دستهای جذامی».
کتابفروش با ماشین حساب بزرگش تند و تند حساب میکند و زیر لب میگوید: موضوعهای مختلفی هستند. چیزی برای گقتم ندارم. کتابها را توی کیفم میچپاتم و میزنم بیرون. صدای قدمهایم را نمیشنوم. تند میکنم. نه برای شنیدن صدای قدمها، که برای رسیدن به اتوبوس.
سر کوچهمان پیاده میشوم. کوچه محلهمان را دوست ندارم. با اینکه همیشه خلوت است ولی از بس چاله چوله دارد که صدای راه رفتتم توی چالههایش گیر میکند و به من نمیرسد.
به خانه میرسم. کتابها را کنار کتابخانهام میگذارم. لباسهایم را که در میآورم از دور نگاهم روی کتابخانهام میماند. یاد حرف کتابفروش میافتم و چیزی در جواب پیدا نمیکنم. در خانه نمیشود با کفش راه رفت. صدای قدمهایم را نمیشنوم. ماند برای فردا که از کتابخانه بیرون میآیم.