«میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کف کودک
طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم...»
چشمهایم بر روی نقطه نامعلومی ایستادهاند. گوشهایم جز همهمه مبهمی صدایی از اطراف نمیشنوند. سرم روی دست لاغرم خراب شده و فکرم از تویش فرار کرده است. گریختنش درست از جایی شروع شد که دور حیرانیام چرخید و بعد ناچار به فکر حیرانی همنسلانم افتاد. به دوستانم فکر میکنم؛ از دانشجو و طلبه و بازاری و بی کار. یاد شعارهایمان میافتم. یاد محمولاتی که موضوعشان هستیم. یاد پولهایی که هر روز به اسم ما برایمان خرج میکنند.
نسلهای پیش از ما با کمبودها، سختیها و محدودیتهای بسیاری دست و پنجه نرم کردهاند. اما به یقین مثل نسل ما دچار حیرانی و سرگردانی نبودهاند. عزیزی میگفت: «راه روشن است و همه اختلاف دیدگاهها و تفاوت راهها نتیجهشان جز در در مزرعه بحث علمی صرف، ثمر نمیدهد. تنها راه سعادت مثل روز روشن است.» ولی نمیدانم چرا من هر چه در اندیشهها و راهها دقت میکنم همان قدر بر حیرانیام میافزاید. نمیدانم شاید من آنچنان که آن عزیز متعبد است تعبد ندارم. شاید چشمهای تعقلم ضعیف یا تنیل شدهاند که حقایق روشن را تار میبینند. ولی هرچه هست ما واقعیتی را میبینیم که نه میتوان انکارش کرد و نه مثل خیلی چیزهای دیگر پوشاندش و آن نسل سرگردان ماست. ما مثل راننده غریب و ناشی هستیم که در وسط یک چهارراه شلوغ گیر کرده و همه بوق میزنند که حرکت کن . صدای بوقها کلافهاش میکند و آخر سر ورودممنوع رد میکند. مأمور راهنمایی وظیفهای جز جریمه کردنش ندارد.
یادم است استاد حکیمی در یکی از آثارش مطلبی نوشته بود با این مضمون که روزی علی(ع) جوانی را که فلان گناه را مرتکب شده بود شلاق زد و بعد از اجرای حد از خرج بیتالمال بساط ازدواجش را فراهم کرد. ولی ما تنها به زدن شلاق یسنده کردهایم.
در کیفیت قضاوت الهی در روز حشر گفتهاند خداوند هرکس را نسبت به داشتهها و ظرفیتش مؤاخذه میکند. نمیدانم به نسل ما چه چیز داده شده که اینگونه شاخه انتطارات از ما سر به فلک میساید. باز، همسن و سالانم را میبینم؛ در حوزه، دانشگاه، در کوچه و بازار و داشتههایمان را حساب میکنم.
فکرم با صدای بانو توی سرم برمیگردد: حامد! چایی یخ شد.
شاملو شعرش را تمام میکند: