شب دیر وقت بود. کسی در کتابخانه نمانده بود. داشتم عکسهای سفر را اصلاح میکردم و از دوربین توی لب تاب میریختم و در سکوت شب، مولانا گوش میدادم. «دکتر» آرام زمرمه میکرد:
عقل بند رهروان است ای پسر
بند بشکن ره عیانست ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه این هرسه نهانست ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی*
این یقین هم در گمانست ای پسر
هین دهان بربند وخامش چون صدف
کین زبانت خصم جانست ای پسر
یکی از دوستانم وارد کتابخانه شد؛ مولانا جذبش کرد. چند دقیقهای گوش داد و بعد، از خوانندهی اشعار پرسید. گفتم: فلانی است. چند لحظه فکر کرد و گفت: به حافظهی گوشی منم کپی کن. 200 غزل را برایش کپی کردم.
ساعات بیکاری و توی ماشین و بین راه، فقط مولوی گوش میداد. بعد از چند روز پیشم آمد و گفت: کاش نمیگفتی چه کسی شعرها را خوانده است؛ همه را پاک کن.
*برخاستن: صرف نظر کردن