ششم اسفند، سایهی عمر هوشنگ ابتهاج به منزل هشتاد و پنجم رسید.
حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعلهی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست
بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا میرود نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگهای زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان سهل است
تو را ز خویش جدا میکنند درد اینجاست
رفیق عزیزم، داستان شعر سایه را در دستان خود آورده است؛ خواندنی است.