سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از ابلهى است پیش از توانا بودن شتابیدن ، و پس از فرصت داشتن درنگ ورزیدن . [نهج البلاغه]
ساز خاموش

اگر صندوقچه فرهنگ‏مان را جستجو کنیم از ته آن چیزهای با ارزشی را خواهیم یافت که باید جزو داشته‏های فرهنگی ولی از یادرفته حسابشان کنیم. یکی از این یافته‏ها فرهنگ گفتگو است. در فرهنگ ملی و اسلامی ما، گفتگو همیشه به عنوان فرصتی برای غبارگیری از چهره حقایق و ابزاری جهت صحیح‏ترین انتخاب بوده است. در فرهنگ صوفیه ما، وقتی میان دو صوفی دل‏خوری و اختلافی پیش می‏آمد؛ دو طرف برای حل نزاع در حضور هم حاضر می‏شدند و گلایه خود را بیان می‏کردند که به این رسم در اصطلاح ماجرا می‏گفتند. چنانجه سعدی می‏گوید:
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست               اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
حافظ هم می‏گوید:    گفتگو آیین درویشی نبود      ورنه با تو ماجراها داشتیم
در فرهنگ اسلامی هم به عنوان مثال آیه‏ای که همچون زمردی در این باب می‏درخشد این آیه است: فبشر عباد الذین یستمعون القول و یتبعون احسنه. در سیره‏ اهل‏بیت(درود خدا بر آنها) هم توجه بسیار ویژه‏ای به گفتگو و مباحثه شده است. به عنوان مثال مناظرات امام رضا و امام صادق(درود خدا بر آنها) نمونه بارزی از توجه حضرات معصومین به گفت‏وشنود است.
اما در بازار فرهنگ عمومی جامعه فعلی ما گوهر گفتگو چندان خریدار ندارد. نیازی به بیان ضرورت و فواید توسعه فرهنگ گفتگو نیست. چرا که امروز هرکس با هر عقیده‏ و سلیقه‏ای همه آنها را ازبر است. آنچه لازم به روشن شدن است محدوده گفتگو و شرایط آن است. گرچه به ظاهر در سطح جامعه گفتگوهای بسیاری می‏بینیم ولی آنچه هست تنها پوسته‏ای از گفتگو است که خالی از همه شرایط است. اصلی‏ترین ستون یک گفتگو درست شنیدن است یعنی آنچه فعلا یافت می‏نشود! شنیدن درست زمانی حاصل می‏شود که ما سخن طرف مقابل را خالی از هرگونه ذهنیت نسبت به سخن و گوینده‏اش بشنویم و شنیده‏هایمان را به ذهنیات‏مان آغشته نکنیم. شاید به ظاهر کار آسانی جلوه کند یا همه خود را مصداق یک شنونده کامل فرض کنیم ولی در عمل چیز دیگری نشان می‏دهیم. به قول دکتر دینانی ما باید تمرین کنیم تا یاد بگیریم درست بشنویم.
نه‏تنها درخت گفتگو در آب‏وهوای جامعه ما رشد نمی‏کند بلکه اگر نهالی هم در این هوای خشک کوهستانی بروید دچار آفات بسیاری خواهد شد و زود خواهد خشکید.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/9/24:: 4:31 صبح     |     () نظر

امروز مقاله‏ای خواندم با عنوان «شرط اصلی تحول یک جامعه و عامل محرک تاریخ از دیدگاه سید جمال‏الدین حسینی» نوشته استاد سید هادی خسروشاهی. این مقاله به بیان دیدگاه‏های سید جمال‏الدین حسینی اسدآبادی پیرامون عامل محرک تاریخ می‏پردازد و استدلال‏های او در مورد محوریت انسان‏ها و اراده آن‏ها برای تعالی جامعه را بیان می‏کند.
در ابتدای این نوشته به مواردی که سیدجمال در آثار خود آن‏ها را عوامل انحطاط جامعه می داند اشاره شده است :

1. حاکمیت جهل و خرافه
2.. عدم آگاهی عمومی و غفلت از سرنوشت
3. جبر محوری و تقدیر‏گرایی مطلق
4. اختلاف قومی و مذهبی
5. عدم آشنایی با علوم زمان
6. عدم شناخت تاریخ عمومی و تاریخ اسلام
7. فقدان شخصیت ذاتی و بحران هویت اجتماعی
8. تسلط استبداد سیاسی و دینی
9. سلطه استعمار در همه زمینه‏های نظامی، فکری، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی
10. گسترش بدبینی و عدم اعتماد در میان افراد یک جامعه
11. مسئولیت نپذیری افراد و فرار عملی از انجام وظایفی که به عهده دارند.
12. عدم تحرک و سستی و خمود در میان فرهیختگان و دانشمندان



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/9/17:: 6:43 عصر     |     () نظر

باران تازه بند آمده. سوز سرمای تبریز به صورتم می‏خورد. تا دماغ توی یقه بالا آمده پالتوم فرو رفته‏ام. میان پیاده‏روی شلوغ بازار، تندتند راه می‏روم تا زودتر از دست سرما خلاص شوم. چشم‏هایم را بدون برگرداندن صورت به اطرافم می‏چرخانم. دور و برم را دید می‏زنم. خیلی وقت است شهرم را تماشا نکرده‏ام.
کنار مغازه‏های پرزرق‏وبرق مرد میان‏سالی با کاپشن سربازی رنگ و رو رفته دست‏هایش را به هم می‏مالد و لواشک می‏فروشد. از چهره‏اش پیدا است که از دهات اطراف تبریز است. آن طرف‏تر جوانی با دست‏ها و صورت سرخ شده دستمال‏کاغذی ارزان قیمت می‏فروشد. کمی جلوتر که می‏روم پیرمرد 70 ساله‏ای را می‏بینم که از سرما کرخت شده و با چند جفت جوراب در دست ایستاده، دنبال مشتری برایشان است. در همین حال صدای ضعیف و نازکی صورتم را بر می‏گرداند. پسر‏بچه ای که هنوز 9 سالش نشده با تمام توانش داد می‏زند: کیبریت... کیبریت... تمام صدای او میان همهمه عابران گم می‏شود. پسرک در حالی که برای گرم شدن، سر جای خودش بالا پایین می‏پرد با چند بسته کبریت در دستهای کوچکش داد می‏زند: کیبریت... کیبریت...
در یک لحظه همه وجودم را شرمندگی می‏گیرد. روزنامه‏ای که دستم است، عینکی که به چشم زده‏ام، کیفی که دارم با همه کتاب‏هایش، فکرها و دغدغه‏های سیاسی و فرهنگی‏ام، همه و همه شرمنده می‏شوند.

به خانه که می‏رسم خودم را به بخاری می‏چسبانم تا گرم شوم. برای خودم یک لیوان چای داغ می‏آورم. تلویزیون را روشن می‏کنم:
1.هفته بسیج مبارک...
2.انتقال متروی تهران به دولت...
3.لیگ برتر فوتبال کشور...
4.این فیلم که برنده جایزه...
5.حجاج بیت‏الله‏الحرام امروز دعای عرفه را... خاموشش می کنم. روزنامه را باز می کنم:
-اولین گام ایران برای عضویت در سازمان تجارت جهانی
-ورود نهادهای مدنی برای حل مشکلات کشور.
-ایران در تولید رادار خودکفا شد.
-وضعیت زندانیان سیاسی
-متهمان پرونده قیامدشت به صورت فوق‏العاده محاکمه می‏شوند.
روزنامه را می‏بندم. بعد از یک لیوان چای داغ با گرمای بخاری خوابم می‏برد. توی خواب صداهایی می‏شنوم؛ کیبریت... کیبریت... جلوتر که می‏روم چند دسته پسربچه‏ می‏بینم. دوره‏ام می‏کنند. با دست‏های یخ‏زده ولی پرزورشان روزنامه‏ام را محکم از دستم می‏گیرند و با کبریت‏هایشان آتشش می‏زنند.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/9/6:: 4:13 صبح     |     () نظر