خبر مرگش را وقتی به خانه رسیدم؛ بانو گفت: رهبر کرهی شمالی مُرد. انگار مدتها بود که منتظر شنیدنش بودم. پشت اینترنت نشستم و سری در اخبار و تصاویر گرداندم. درک عزاداری زندانیان فقیر و توسری خور بر زندانبانشان برایم سخت نبود. ارسال نامهی «با تاسف و اندوه فراوان» رییس مجلس کشورم به رییس مجلس «کشور دوست» کرهی شمالی به مناسبت در گذشت «رهبر بزرگ» آن کشور هم عادی بود. آنچه تحلیلش برایم دشوار بود و نتیجهای هم نگرفتم چارهی کار چنین مردمان زندانی بود. چشمانم روی آیهی قرآنی که این روزها روی صفحه زمینهی لبتابم میدرخشد خیره ماند:
إنّ الله لا یغیّر ما بقوم حتّی یغیّروا ما بأنفسهم.
_______________________________________________
پ.ن: دانشجوی متعصب کرهای میگفت: وقتی بچه بودیم در مدرسه به ما میگفتند بگویید: خدایا به ما شکلات بده و ما میگفتیم و میدیدیم که اتفاقی نیافتاد. بعد میگفتند بگویید: کیم جونگ اییل به ما شکلات بده. میدیدیم از آسمان شکلات روی سرمان میریزد. میگفت بعدها فهمیدیم که بر پشت بام چند نفر نشسته بودند و شکلات میریختند.
«آثارِ من، خود اتوبیوگرافی کاملی ست. من به این حقیقت معتقدم که شعر، برداشتهایی از زندگی نیست؛ بلکه یکسره خودِ زندگی است».
21 آذر، هشتاد و ششمین سالگرد تولد احمد شاملو بود. در کشور ما، رسم بر این است که در سالگرد وفات کسی، از او یاد میکنند. اما این رسم برای هر کس هم که مناسب باشد، برای شاملو نابجا است. چون احمد شاملو نه فقط شاعر زندگی که «مرد» زندگی بود.
آنچه من از شعر شاملو میفهمم فقط یک کلمه است؛ انسان. اگر از «آیدا در آینه» میگوید؛ اگر از «حدیث بیقراری ماهان» حکایت میکند یا «ترانههای کوچک غربت» را زمزمه میکند؛ دنبال «هوای تازه»ای برای انسان میگردد.
به گفتهی خود او، شعر جوشیدنی است و نمیشود چیزی را از بیرون به خود چسباند و اسم شعر بر آن گذاشت. دردِ انسان هم چیزی نیست که شاملو به شعرهایش وصله کند؛ این درد از درون او میجوشد. برای همین فکر میکنم شاملو از جمله معدود شاعران فرامکان و فرازمان است که هر انسانی در هر زمان و هر مکان با شعر او ارتباط برقرار میکند.
دهلیزی لاینقطع
در میان دو دیوار،
و خلوتی
که به سنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیز سکوت
می گذرد.
وآنگاه
آفتاب
و سایهیی منکسر،
نگران و
منکسر.
خانه ها
خانه خانه ها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
شهر شطرنجی!
شهر شطرنجی!
دو دیوار
و دهلیز سکوت.
و آنگاه
سایهیی از زوال آفتاب دم میزند.
مردمی،
و فریادی از اعماق:
مهره نیستیم!
ما مهره نیستیم!
در سالهای اخیر، سخن از «قشر متوسط جامعه» در گفتگوها، نوشتهها و آثار هنری بیشتر به گوش میرسد که البته دلایل مختلفی دارد. اما نکتهای که در مورد قشر متوسط جامعهی ما باید به آن توجه کرد؛ تفاوت «قشر متوسط اقتصادی» با «قشر متوسط فرهنگی» است. اصولا «قشر متوسط» نباید دو یا چند جنبه یا تعریف داشته باشد؛ در حالی که در جامعهی ما، قشر متوسط فرهنگی، ممکن است از لحاظ اقتصادی بسیار پایینتر از قشر متوسط اقتصادی باشد یا بالعکس. شاید این موضوع در نگاه نخست، مشکل مهمی به نظر نرسد؛ اما فشار روانی سنگینی بر افراد، خانوادهها و جامعه وارد میکند.
آنچه برای من، بعد از تماشای فیلم «اینجا بدون من» برجسته شد؛ همین موضوع قشر متوسط و فقر اقتصادی بود. فیلم بر محور خانوادهای میچرخد که از یک مادر کارگر، یک دختر دم بخت معلول و یک پسر تشکیل میشد. احسان -پسر جوان خانواده- زندگی روزانهی خود را با کارگری در انباری شرکتی تلف میکند تا اجارهی خانهشان را دربیاورد. احسان، اهل شعر و فیلمنامه نویسی و نقد فیلم است اما وضعیت بد اقتصادی خانواده و شرایط خواهرش او را در انباری محل کارش زمینگیر کرده است و مجال پیشرفت و خودنمایی به او نمیدهد. تنها دلخوشی او، سینما رفتنهای عصرانه است. احسان که از لحاظ فرهنگی از قشر متوسط جامعه است؛ رویاهای نه چندان بزرگ خود را دست نیافتنی میبیند و برای خلاصی یا رسیدن به آرزوهایش، سه راه پیش روی خود میبیند: یکی بستن درزهای در و پنجره و باز کردن شیر گاز و خوابیدن که مادرش هم پیشنهاد میکند؛ دیگری فرار که نخست این راه را اننخاب میکند و دیگری توهم که وقتی از راه فرار برمیگردد؛ ناگزیر از انتخابش میشود. فلیم با انتخاب راه سوم به پایان میرسد ولی به مخاطب خود این پیام را میدهد که در شرایط نامتوازن فعلی، «احسان»ها راهی جز این سه راه ندارند که شاید بهترین راه، همان توهم زندگی رویایی خود باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینجا بدون من، ساختهی بهرام توکلی، بر مبنای نمایشنامهی باغ وحش شیشهای، اثر تنسی ویلیامز است.