تا حالا شنیدهاید نوزاد سهماههای کوفته تبریزی بخورد و جان سالم به در ببرد؟ باید بپذیریم که ما برای فهم و هضم بسیاری از ارزشها و یافتههای انسانی، در حد نوزادیم. گاهی صحبتهایی از برخی محافل علمی و شخصیتها میشنویم که انگار گویندگان این سخنان در سزمینی دیگری زندگی میکنند. گویی عارفی دلسوخته برای شاربالخمری از بقاء بعد الفناء سخن میگوید و امیدوار است که مخاطبش از امشب سجاده نشین با وقاری شود. چنان از سازمانهای مردمنهاد، مقام علمی جهانی، دموکراسی و لیبرالیسم و... حرف میزنیم که انگار همهی اینها مسئلهی امروز ما و جامعهی ما هستند. چشم بر جامعه و مردم خود میبندیم و نسخه میپیچیم.
در کشوری که کوچکترین فعالیتهای اجتماعی نیازمند کسب مجوز از دهها ارگان و سازمان و سرخم کردن در مقابل کس و ناکس است N.G.O چه معنی دارد؟
در سرزمینی که کپی کردن دسترنج دیگران در بین اساتید و پژوهشگرانش امری مرسوم و عادی است و پایاننامههای دکتریاش مثل تخممرغ خرید و فروش میشود و کم مانده مردم برای چاپ آگهی ترحیم هم از وزارت ارشاد مجوز نشر بگیرند، سخن گفتن از مقام علمی کشور و مقایسه دانشگاه شریف، حتی با دانشگاههای برخی کشورهای همسایه هم، شبیه جُک است.
در جامعهای که مادرانی مستبد و پدرانی دیکتاتور دارد امید بیرون آمدن فرزندانی دموکرات که خرد جمعی را یکی از راههای رسیدن به نتیجهی مطلوب میدانند، چیزی نزدیک به محال است.
زمانیکه لیبرالها برای حرف زدن از لیبرالیسم باید سالها بکوشند تا ثابت کنند لیبرالیسم مساوی با بیدینی نیست و واژه لیبرالیسم را باید از فرهنگ فحشهای ایرانی حذف کنیم، غزل سرایی در مدح قد و بالای لیبرالیسم، آب در هاون کوبیدن است.
وقتی پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران «اخراجیها» است و سینمایش با پنج هزار عضو با یک نامهی دولتی بی «خانه» میشود، نباید تعجب کنیم که چرا بعضیها اسکار گرفتن «جدایی» را سیاسی میدانند. چون اسکار گرفتن برای این سینما پنجاه سال زود بود.
نوزادی که به کاسهی کوفته تبریزی دست درازی میکند باید به او فهماند که تا وقتی دندان در نیاورده و معدهاش تحمل کوفته نیافته، کوفته برای او کوفته نیست، کوفت است!
ششم اسفند، سایهی عمر هوشنگ ابتهاج به منزل هشتاد و پنجم رسید.
حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعلهی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست
بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا میرود نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگهای زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان سهل است
تو را ز خویش جدا میکنند درد اینجاست
رفیق عزیزم، داستان شعر سایه را در دستان خود آورده است؛ خواندنی است.