• وبلاگ : ساز خاموش
  • يادداشت : خواب زندگي
  • نظرات : 7 خصوصي ، 32 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     


    يا نور
    سلام بر شما
    آمده ام نه از قافله ي ساکنان

    منتظران

    بي تابان

    بل از قبيله ي آريان – آري + ان –

    بهر خواندن حديث چلچراغ آمده ام .

    به روزم با " سايه روشن " و منتظر کوک تاملتان !

    + ف.ي 
    مي گم حالا بد نيت هر چند وقتي يه سري به وبتون بزنيدا...
    البته اگر دوست داريد.
    پاسخ

    سر که ميزنم اما اگه منظورتون نوشتن باشه بايد بگم بيشتر از همه خودم دوست دام بنويسم اما...حتما مي نويسم کي؟ نمي دونم! دعا کنيد.
    بقول ياروها: خوشمان آمد. دستت درد نکند. خوب نوشتي.
    + عارفي 
    فکر مي کردم اين مدت من ننوشتم، حالا مي بينم شما هم دست به قلم نشده ايد. هر جا هستيد با خانواده گراميتان در پناه حق باشيد.

    سلام
    ميگن سال جديدو هر جوري شروع کني، تا آخرش همونجور ميره. اميدوارم با نوشتن شروع کني برادر.
    دائما يکسان نباشد حال دوران غم مخور
    نيستين چرا؟
    + فانوس گمشده 
    سلام اخوي نيستين چرا؟

    + سلام 

    با جستجوي "لايعلمون" در آيات قرآن که 44 بار آمده معني اين اشعار بيشتر روشن ميشه. به قول خود مولوي:

    تو ز قرآن باز خوان تفسير بيت

    اعتذار از اطاله.

    + سلام 

    چون نباشد طفل را دانش دثار

    گريه و خنده‏ش ندارد اعتبار

    ...

    همچنان لرزانى اين عالمان

    كه بودشان عقل و علم اين جهان‏

    از پى اين عاقلان ذو فنون

    گفت ايزد در نبى لا يعلمون‏

    ...

    قيمت هر كاله مى‏دانى كه چيست

    قيمت خود را ندانى احمقى است

    سعدها و نحسها دانسته‏اى

    ننگرى تو سعد يا ناشسته‏اى‏

    جان جمله علمها اين است اين

    كه بدانى من كى‏ام در يوم دين‏

    آن اصول دين بدانستى تو ليك

    بنگر اندر اصل خود گر هست نيك‏

    از اصولينت اصول خويش به

    كه بدانى اصل خود اى مرد مه‏

    + سلام 

    شهر را هشتند و بيرون آمدند

    در هزيمت در دهى اندر شدند

    اندر آن ده مرغ فربه يافتند

    ليك ذره‏ى گوشت بر وى نه نژند

    ...

    هر سه ز آن خوردند و بس فربه شدند

    چون سه پيل بس بزرگ و مه شدند

    آن چنان كز فربهى هر يك جوان

    در نگنجيدى ز زفتى در جهان‏

    ...

    راه مرگ خلق ناپيدا رهى است

    در نظر نايد كه آن بى‏جا رهى است‏

    ...

    + سلام 

    كر امل را دان كه مرگ ما شنيد

    مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد

    حرص نابيناست بيند مو به مو

    عيب خلقان و بگويد كو به كو

    عيب خود يك ذره چشم كور او

    مى‏نبيند گر چه هست او عيب جو

    عور مى‏ترسد كه دامانش برند

    دامن مرد برهنه كى درند

    مرد دنيا مفلس است و ترس‏ناك

    هيچ او را نيست وز دزدانش باك‏

    او برهنه آمد و عريان رود

    وز غم دزدش جگر خون مى‏شود

    وقت مرگش كه بود صد نوحه پيش

    خنده آيد جانش را زين ترس خويش‏

    آن زمان داند غنى كش نيست زر

    هم ذكى داند كه بود او بى‏هنر

    ...

    + سلام 

    آن يكى بس دور بين و ديده كور

    از سليمان كور و ديده پاى مور

    و آن دگر بس تيز گوش و سخت كر

    گنج در وى نيست يك جو سنگ زر

    و آن دگر عور و برهنه‏ى لاشه باز

    ليك دامنهاى جامه‏ى او دراز

    گفت كور اينك سپاهى مى‏رسند

    من همى‏بينم كه چه قومند و چند

    گفت كر آرى شنودم بانگشان

    كه چه مى‏گويند پيدا و نهان‏

    آن برهنه گفت ترسان زين منم

    كه ببرند از درازى دامنم‏

    ...

    + سلام 

    ديشب در کتابي اشعاري از مثنوي مي خواندم که وقتي متن شما را ديدم احساس کردم تصوير زيبا و به روزي از همين قصه کهن مثنويه:

    بود شهرى بس عظيم و مه ولى

    قدر او قدر سكره بيش نى‏

    بس عظيم و بس فراخ و بس دراز

    سخت زفت و تو بتو همچون پياز

    مردم ده شهر مجموع اندر او

    ليك جمله سه تن ناشسته رو

    اندر او خلق و خلايق بى‏شمار

    ليك آن جمله سه خام پخته خوار

    جان ناكرده به جانان تاختن

    گر هزاران است باشد نيم تن‏

    آقا پيش از اينها بيش از اينها مي نوشتي! چي شده، چرا نمي نويسي؟
    پاسخ

    کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد؟
       1   2   3      >