مثل چند شب گذشته تنها هستم. سکوت خانه با کمانچهی کلهر، هارمونی غریبی دارد. دلم گرفته؛ بیشتر از خودم و روزگارم. به امیدها و آرزوهایم فکر میکنم ولی امیدی برای آرزو کردن برایم باقی نمانده؛ نه برای خودم نه برای روزگارم اما امشب مخاطب آرزوها فرق میکند. امشب، شب آرزوهاست.
آرزوهایم برای تو تکراریاند و برای من هنوز آرزو. راستی که آرزوهای من چه قدر حقیرند! از زمان کودکیام که آرزویم خریدن آدمآهنی از اسباب بازی فروشی سر کوچهمان بود تا حالا که پسرم قبل از به دنیا آمدنش، آدمآهنی دارد؛ آرزوهایم هیچ وقت بزرگ و دست نیافتنی نبودند. نمیدانم، شاید از واقع بینی افراطی بود یا از بدبینی اما هرچه بود برای من آرزو بودند که تا امشب یدک کششان کردهام. آرام آرام تاریخ انقضای آرزوهایم میگذرد. میترسم چیزی که ته این آرزوها برایم میماند همین آرزومندی باشد و تو با همان «مصلحت» مخصوص خودت مرا تشنهتر دنبال خودت بکشانی. هرچند دنبال تو افتادن، بزرگترین آرزوست.
همیشه تو حاکم بودی.
اما انگار از پشت ورقهایم میفهمی که از چه خالی فقیرم
من همیشه از دل دست پرم
و تو همیشه از پیک.
من مدام دل رو میکنم و تو با حکمهای سیاهت میبُری.
بِبُر! کوتم کن!
هرچه باشد، تو حاکم هستی و من...
بگذریم، دستِ آخر...
آنِ مــایــی هــمــچــو مــا، دلـشـاد بـاش
در گـلـسـتـان هـمـچـو سـرو آزاد باش
چـون ز شـاگـردانِ عشقی ای ظریف
در گـشـادِ دل، چـو عـشق، استاد باش
گــر غــمــی آیــد گــلــوی او بــگــیــر
داد از او بـــســـتــان، امــیــرِ داد بــاش
گـاه بـا شـیـرین چو خسرو خوش بخند
گـه ز هـجـرش کـوه کـن، فـرهـاد بـاش
حـاصـل ایـنـست ای برادر چون فلک
در جــهــان کــهــنــه، نــوبــنـیـاد بـاش
1. ادبیات فارسی معجونی است از شهد صدها گلستان مختلف. سرزمین ما همان طور که گلها و گیاهان متنوعی را در خود جمع کرده است، مردان و مردمانی از فرهنگها و اندیشههای مختلف را هم در خود جای داده است. معجون ادبیات، از شهد گلهایی شیرین شده که هم از سرزمینهای متفاوتیاند و هم از اندیشهها و انسانهای مختلف.
شاید اگر طعم شعر شاعران را به تنهایی بچشیم، یکی را تلخ و یکی را شور،دیگری را ترش و آن یکی را بی مزه بیابیم،اما تاثیر هرچند اندک هر شاعری، طعم معجون را کاملتر میکند.
2. اگر ادبیات هر مردمی را آیینهای از فرهنگ و تاریخ آن مردم بدانیم نباید از حضور برخی شاعران در عرصهی ادبیات ایران ناراضی باشیم. آنچه در این آیینه میبینیم، کس دیگری جز خودمان نیست.
اگر منوچهری و فرخی سیستانی را میبینیم چون شعر امثال اینان در رگهای ما جریان دارد؛ اگر مولوی و عطار و سنایی را میبینیم چون عرفان در میان مردم ما همواره حضور دارد؛گاهی حقیقی و سازنده و گاهی خرافه و مخرب. اینکه از سعدی و حافظ و مولوی چندین نسخهبدل ساخته شده اما برای خیام همانند و مقلد چندانی سراغ نداریم، اشارتی است به حکایتی در فرهنگمان.
کسی که تلاش میکند جوهر قلم برخی شاعران را از دفتر شعر فارسی پاک کند به این نکته نمیاندیشند که شعر، بازتاب زلالی است از آنچه میان مردم میگذرد. مگر میتوان شاعری را از صفحهی تاریخ ادبیات خط زد و آسوده نشست که اندیشهای -هرچند ناسالم- را از سر راه خود برداشتهایم؟ چنین شخصی مانند کسی است که برای پاک کردن لکهای از چهرهی خود با تصویر خود در آینه درگیر است.
حکایتش را چند سال پیش از دوستی مراغهای شنیده بودم. میگفت پیرمرد بیخانمانی است که صاحب یکی از هتلهای مراغه، اتاقی به او داده است. سر به زیر و کم حرف و آرام، فقط تار میزند. همشهریهایش به او «دلی بویا» (بیوک آقای دیوانه) میگویند. کسی از سرگذشت بیوک آقا چیزی نمیداند جز آنکه مدتی شاگردی لطف الله مجد را کرده و بعد از اینکه همسر و فرزندش را از دست داده، سرگردان کوه و بیابان شده و آوارهی خیابانها بوده است. از گرم کردن مجالس شادی مردم پول خوبی به دست میآورد که بذل و بخشش بیوک آقا چیزی برایش باقی نگذاشت. میانهی چندانی با دوربینها ندارد اما چند سال پیش مستندی از او به نام «زخمه بر زخم» ساخته شد. چند ماه پیش هم همایون شجریان، همراه مجید درخشانی به دیدار بیوک آقا رفتند تا هدیه و پیام استاد محمدرضا شجریان را به او برسانند. او را با خواهش و تمنا در مجلس نگه داشتند تا برای مهمانان تهرانی ساز دست بگیرد. بی تکلف و بی پیرایه، با همان لباس راحتی، سر به پایین انداخته بود و تار مینواخت. نمیدانم چه غمی در تار و چشمان بیوک آقا نهفته که هر وقت چند قطعهی کوتاهی را که از او دارم گوش میکنم دلم بارانی میشود، خصوصا وقتی زیر لب شعری ترکی را مبهم و غمناک میخواند.
شاید اگر بیوک آقا هم در شرایط و موقعیتهای مناسبی قرار گرفته بود، حالا با نام استاد شکوری از او نام میبردیم و دوستداران موسیقی سنتی برای بلیت کنسرتش سر و دست میشکستند.
مردمان بسیاری در کنار ما زندگی میکنند که از نبود امکانات و فضای مناسب برای پیشرفت، از قافله عقب ماندهاند نه اینکه چوب تنبلی و کم کاری خود را خورده باشند؛ پس با همدیگر مهربان باشیم و به مردمی که در ظاهر پایینتر از ما هستند به بزرگی نگاه کنیم.
صدای تار بیوک آقا را میتوانید از اینجا بشنوید.