منتظر تاکسی بودم. بعد از ظهر بود و هوا گرم و خسته. رانندهها وقتی کلمهی پردیسان را از دهانم میشنیدند، بیشتر روی پدال گاز فشار میدادند و از کنارم رد میشدند. ماشین درب و داغانی رسید. با شنیدن پردیسان ایستاد. سوار شدم. ماشین اوراقی بود و رانندهاش هم شبیه خودش؛ با صورت لاغر، دندانهای سیاه و موهایی سفید. اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، صدای گویندهی برنامهی قدیمی «گلها» بود که از ضبط ماشین میآمد. بعد از دکلمه، کسی شروع به آواز کرد. با آنکه صدایش آشنا بود اما نشناختم. از درآمد و خوانش بیت اول آشکار بود که خوانندهی قابلی است. پرسیدم: «حاج آقا کیه داره می خونه.» با علاقهی خاصی گفت: «محمودی خوانساری.» چند لحظه مکث کرد و ادامه: «نوهی آیت الله خوانساری.» از محمودی خوانساری گفت؛ از اینکه هنرش را به پول نفروخت و حاضر نشد به تلویزیون بیاید و از صفحهی طلایی که صدای خوانساری را رویش ضبط کردهاند و در پاریس نگه داری میکنند گفت و از قدر نشناسی خودمان نالید. چند بیت از اشعاری که خوانساری خوانده را خواند و توضیح داد. با اینکه شعرهای سادهای نبودند اما معلوم بود که شعرها را خوب فهمیده است. از اوضاع به هم ریختهی موسیقی سنتی گلایه کرد. کاملا منطقی و حرفهای تحلیل میکرد.
به مقصد رسیدیم. کمتر از حقش کرایه گرفت و راه افتاد. از پشت به چراغهای شکستهی ماشینش خیره شدم. ففط به این فکر میکردم که چرا آدمهای مثل این راننده، یا مثل من «پیاده»اند یا آخر عمری باید سوار ماشین اوراقی شوند و دنبال نان شب اهل و عیالشان باشند؟
عزیزکم بیا در آغوشم. در این زمانه کسی هوای در آغوش گرفتن ما را ندارد. اگر در آغوش هم بمیریم و با هم از زیر آور بیرونمان کشند، شاید به یاد ما هم بیافتند.
انگار وقتی زنده باشیم و با زندگی سختی که برایمان ساختهاند بسازیم، کسی ما را نمیبیند. شاید به تماشای جنازههای نحیف مان بیایند.
بیا عزیزکم، یبا که شاید فردای تو بهتر از امروز من نباشد. هیچ کس از فردای کسی باخبر نیست اما خدا از فردای همگان باخبر است.
----------------------------------
عکس از زلزلهی سال 82 بم است.
المپیک -با آن پیشینهی اسطورهای- فرصت باشکوهی است برای با هم بودن، خوشحال شدن و افتخار کردن. مردم هر سرزمینی نتیجهی چهار سال مدیریت و تلاش خود را در دست میگیرند و به شهری در دنیا میآورند تا با مردمان دیگر مسابقه دهند و به قهرمانانشان افتخار کنند که پرچم و نمادشان را بالاتر از پرجم کشورهای دیگر کاشتهاند.
تعداد کشورهای شرکت کننده در المپیک از اعضای سازمان ملل بیشتر است و این یعنی المپیک نقطهی اشتراک بزرگتری دارد و آن بازی است؛ بازیهایی که البته غرورآفرین و تحقیر کنندهاند. بازیهایی که از نوع لباس و چهرهی ورزشکاران در رژهی کاروان ورزشی تا تعداد مدالهای تصاحب شده، نکات مجملی از حکایتهای مفصل مردمان دارد. از انصاف به دور است که المپیک را تنها در توانایی ورزشی کشورها محصور کنیم. در جهان امروز ورزش قهرمانی رابطهی مستقیمی با دانش، صنعت، اقتصاد، مدیریت و فرهنگ دارد. المپیک بازی است اما بازی برای رسیدن به غرور و افتخار و از همه مهمتر خوشحال کردن مردم.
افتتاحیهی المپیکها هم قصهای جدا برای خود دارد. فرقی نمیکند که میزبان، چینِ کمونیست باشد یا انگلیسِ لیبرال، مراسم افتتاحیه، نمایشی از تاریخ و فرهنگ سرزمین میزبان است که در چند ساعت میلیاردها انسان در سراسر جهان به تماشایش مینشینند. کشورهای میزبان بیشترین توان خود را صرف برگزاری مراسم افتتاحیه میکنند که تصویری است از تاریخ و فرهنگ دیروزشان و آیینهای از فناوری و هنر امروزشان. امسال هم انگلیسیها به کارگردانی دنی بویل افتتاحیهی شکوهمندی برگزار کردند و داشتههایشان را به تماشا گذاشتند: از شکسپیر تا مستر بین، از انقلاب صنعتی تا محمدعلی کلی و از جنگجهانی تا اختراع اینترنت.
المپیک فرصتی برای خوشحال شدن ملتها از پیروزی است، پیروزی در بازی، بازی اما جدی.
روزهای امتحان است و من طبق عادت همیشگی این روزهایم، بیشتر از درس خواندن و نمره گرفتن، هوس دنیای داستان و رمان کردهام. « آدمها»ی احمد غلامی را خواندم. «آدمها» جایزهی بهترین مجموعه داستان سال 90 را از بنیاد هوشنگ گلشیری گرفته است. مهارت نویسنده در گزارش کامل داستان در حجم کم، زبان متناسب با فضای هر داستان، تصویر سازیهای ساده و باورپذیر، صمیمیت، کاراکترهای متعدد و متنوع و توانایی نویسنده در به کارگیری آنها، شیوهی روایت روان و بیپیرایه و نگاه تیزبین اجتماعی از ویژگیهای «آدمها» است. یکی از داستانهایش را انتخاب کردهام تا شما هم مشتاق خواندنش شوید.
«از قبل از انقلاب میشناختمش، وقتی نوجوان بود. جوانی من در انقلاب مصادف بود با میانسالیاش. سالها عمومصطفی صدایش میکردیم، نمیدانستیم فامیلش چیست؟ بعدها که بنیصدر رییسجمهور شد، فهمیدیم فامیلش بوذرجمهری است. صبح که رفته بودم نان سنگک بخرم دیدم روی دیوار خانهاش با رنگ سفیدی نوشتهاند رأی ما مصطفی بوذرجمهری. عمومصطفی شطرنجباز قهاری بود. شطرنجی مقوایی داشت که با قوطی مهرههایش هر روز میآورد سر کوچه و مینشست و بازی میکرد؛ صبح تا ظهر، و آرزوی برد را به دل همه میگذاشت. ظهر بساطش را جمع میکرد، میرفت. وقتی میرفت چنان قدمهایش پرشتاب و سرخوشانه بود که انگار از نبردی سهمگین پیروز بیرون آمده است. عصر دوباره میآمد و بساط شطرنجش را پهن میکرد و داغ میگذاشت روی دل همه و میرفت. موقع بازی هم این ترانه را زیر لب زمزمه میکرد: «به رهی دیدم برگ خزان/ افسرده ز بیداد زمان/ کز شاخه جدا بود...»
همهی بچهها ترانه را حفظ کرده بودند. این ترانه برای عمومصطفی چون سرود پیروزی بود و وقتی زمزمهاش میکرد حریفش میدانست عمو نقشهای برایش طراحی کرده و دامی چیده که گریز از آن سخت است. در این لحظهها، خودم را چون برگ خزانی میدیدم که در باد پاییزی به این سو آن سو میرود و عمومصطفی سرخوشانه زیر لب میخندند و داغ باخت را ذره ذره به من میچشاند. اما رازش را فهمیده بودم. راز بین این ترانه و دامی که برایم پهن کرده بود. دست به مهره نزدم. عمومصطفی میگفت: «دست به مهره حرکت است.» فکر کردم. سکوت کردم. خود را به بیاعتنایی زدم تا ترانهی «برگ خران» را نشنوم. همه زل زده بودند به صفحهی سیاه و سفید شطرنج و منتظر حرکت بعدی من بودند. هر چقدر فکر کردم نفهمیدم چه دامی برایم پهن کرده، این پیرمرد زیرکِ سرخوشِ شطرنجباز. تسلیم شدم و فقط حرکت سادهای کردم که به خودم فرصتی بدهم تا شاید در دور بعدی بتوانم نقشهاش را کشف کنم. سرباز روبروی رخم را یک خانه حرکت دادم و ناگهان صدای زمزمهی عمومصطفی قطع شد و بهت زده خیره شد به صفحهی شطرنج. خیلی طول نمیکشید که عمومصطفی حرکت بعدیاش را انجام دهد و اگر تو افتاده بودی توی دام، اول مهرهاش را از روی صفحه برمیداشت و با آن بازیبازی میکرد و بلندتر میخواند: «به رهی دیدم برگ خزان...» و تو میفهمیدی کارت تمام است. اما این بار عمومصطفی سکوت کرد. سکوت که طولانی شد، کریخوانی جمع شروع شد. دستهایش آشکارا میلرزید و آب بینیاش سرازیر شده بود. آن را پاک کرد تا حواسش را بیشتر جمع کند. اما تا مهره را زمین گذاشت نقشهاش را که نخواسته بر باد داده بود فهمیدم و بعد از آن دیگر شکستش کاری نداشت. مهم این است که غولها ترک بردارند و او ترک برداشته بود. تلنگر کودکی یا دیوانهای کافی بود تا فرو ریزد.
فرو ریخت نه به ارادهی من، به ارادهی جمعی که دور صفحهی شطرنج حلقه زده بودند و آرزوی باختش را داشتند.»
وقتی از بالا به تماشای زندگی بشر مینشینیم، قطاری میبینیم که در مسیر مشخصی در حال حرکت است. همهی جوامع بشری با اختلافات جغرافیایی، فرهنگی، تاریخی و سیاسی سوار این قطار هستند و همین مسیر را طی میکنند. این اختلافات هیچگاه موجب اختلاف در مسیر نمیشود فقط جای واگنها تغییر میکند و واگنهای انتهای قطار دیرتر از واگنهای ابتدای قطار از شهرها و روستاها میگذرند اما بالاخره راهشان یکی است و مجبورند مثل واگنها دیگر روی همان مسیر حرکت کنند.
افرادی که تلاش میکنند تا کاروان جامعهی خود را در راه دیگری سیر دهند و ادعا دارند که این راه سریعتر و امنتر از راههایی است که کاروانهای دیگر میپیمایند مانند کسانی هستند که خلاف جهت حرکت قطار بر دیوارههای واگن فشار میدهند و گمان میکنند اندکی از سرعت قطار میکاهند و مسیر را تغییر میدهند. چنین تلاشهایی جز خستگی، سرخوردگی و محرومیت از لذت سفر چیز دیگری در پی ندارد و تنها فایدهاش خنده و عبرت دیگر مسافران است.
این قطار از گردنهها، جنگلها، شهرها و تونلهای بسیاری عبور میکند. هرچند اماکنی که از آنها گذر میکند یکسان است اما حال و هوای هر واگن مختص خودش است. قطار از جنگل خواهد گذشت اما برای برخی لذت تماشای منظرهها و تنفس هوای پاک میماند و برای برخی دیگر که به درختان دست درازی کردهاند زخمی شدن دست و صورت. تونلها برای برخی مسافرین جایی برای شادی بچهها و جیغ و داد کودکانه است و برای برخی دیگر غاری مخوف و خطرناک.
فکر پیاده شدن از قطار و ساختن قطاری نو و راهی نو، رویایی متهورانه است که زندگی کوتاه همسفران را در مقابل سرما و گرمای روزگار به خطر میاندازد. بزرگان و ریش سفیدان هر قافله باید تلاش کنند که از هر منزل بهترین توشهها و تجربهها را برای همسفران خود بردارند و سفر را به کام آنها شیرین کنند.