سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به [دوستی] آن که به تو رغبتی ندارد، رغبت مکن . [امام علی علیه السلام]
ساز خاموش

تا حالا شنیده‏اید نوزاد سه‏ماهه‏ای کوفته تبریزی بخورد و جان سالم به در ببرد؟ باید بپذیریم که ما برای فهم و هضم بسیاری از ارزش‏ها و یافته‏های انسانی، در حد نوزادیم. گاهی صحبت‏هایی از برخی محافل علمی و شخصیت‏ها می‏شنویم که انگار گویندگان این سخنان در سزمینی دیگری زندگی می‏کنند. گویی عارفی دلسوخته برای شارب‏الخمری از بقاء بعد الفناء سخن می‏گوید و امیدوار است که مخاطبش از امشب سجاده نشین با وقاری شود. چنان از سازمان‏های مردم‏نهاد، مقام علمی جهانی، دموکراسی و لیبرالیسم و... حرف می‏زنیم که انگار همه‏ی این‏ها مسئله‏ی امروز ما و جامعه‏ی ما هستند. چشم بر جامعه و مردم خود می‏بندیم و نسخه می‏پیچیم.
در کشوری که کوچک‏ترین فعالیت‏های اجتماعی نیازمند کسب مجوز از ده‏ها ارگان و سازمان و سرخم کردن در مقابل کس و ناکس است N.G.O چه معنی دارد؟
در سرزمینی که کپی کردن دست‏رنج دیگران در بین اساتید و پژوهشگرانش امری مرسوم و عادی است و پایان‏نامه‏های دکتری‏اش مثل تخم‏مرغ خرید و فروش می‏شود و کم مانده مردم برای چاپ آگهی ترحیم هم از وزارت ارشاد مجوز نشر بگیرند، سخن گفتن از مقام علمی کشور و مقایسه دانشگاه شریف، حتی با دانشگاه‏های برخی کشورهای همسایه هم، شبیه جُک است.
در جامعه‏ای که مادرانی مستبد و پدرانی دیکتاتور دارد امید بیرون آمدن فرزندانی دموکرات که خرد جمعی را یکی از راه‏های رسیدن به نتیجه‏ی مطلوب می‏دانند، چیزی نزدیک به محال است.
زمانی‏که لیبرال‏ها برای حرف زدن از لیبرالیسم باید سال‏ها بکوشند تا ثابت کنند لیبرالیسم مساوی با بی‏دینی نیست و واژه لیبرالیسم را باید از فرهنگ فحش‏های ایرانی حذف کنیم، غزل سرایی در مدح قد و بالای لیبرالیسم، آب در هاون کوبیدن است.
وقتی پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران «اخراجی‏ها» است و سینمایش با پنج هزار عضو با یک نامه‏ی دولتی بی «خانه» می‏شود، نباید تعجب کنیم که چرا بعضی‏ها اسکار گرفتن «جدایی»  را سیاسی می‏دانند. چون اسکار گرفتن برای این سینما پنجاه سال زود بود.

نوزادی که به کاسه‏ی کوفته تبریزی دست درازی می‏کند باید به او فهماند که تا وقتی دندان در نیاورده و معده‏اش تحمل کوفته نیافته، کوفته برای او کوفته نیست، کوفت است!



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/12/10:: 3:16 صبح     |     () نظر


ششم اسفند، سایه‏ی عمر هوشنگ ابتهاج به منزل هشتاد و پنجم رسید.



حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست 
 هزار شعله‏ی سوزان و آه سرد اینجاست

 نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست 
 بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

 بیا که مسئله بودن و نبودن نیست 
 حدیث عهد و وفا می‏رود نبرد اینجاست

 بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش 
 هنوز با غم این برگ‏های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند 
 چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان سهل است 
 تو را ز خویش جدا می‏کنند درد اینجاست


رفیق عزیزم، داستان شعر سایه را در دستان خود آورده است؛ خواندنی است.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/12/6:: 7:20 عصر     |     () نظر

تقریبا یک سال پیش بود که با اعتذار نوشتم: «چیز دیگری از دست من برنمی‏آید جز آنکه چند سطری اینجا بنویسم». آن نوشته برای عذر خواهی از عده‏ای هم‏وطن بود. امروز، بار دیگر مجبورم همان جمله را تکرار کنم؛ اما این بار برای عذر خواهی از یک هم‏وطن.

آقای اصغر فرهادی، چیز دیگری از دست من برنمی‏آید جز آنکه چند سطری اینجا بنویسم و از شما معذرت بخواهم. آقای فرهادی ما را ببخش که نتوانستیم جمع کردن جایزه‏های رنگارنگ فیلم‏تان را تحمل کنیم و هنر شما را با توهین‏ها و تهمت‏های رنگارنگ پاسخ دادیم. آقای فرهادی ما را ببخش که هیچ‏ یک از مدیران و مسئولین ما نتوانستند پیامی چند خطی برایتان بنویسند؛ چرا که شما فقط جایزه‏ی برلینا و گلدن گلوب را در دست گرفتید؛ نه وزنه‏های چند صد کیلویی مسابقات وزنه برداری را. آقای فرهادی عذر ما را پذیرا باش که در بخش‏های متعدد خبری، نامی از شما و فیلم شما نبردیم؛ چون خبر طفره رفتن رییس جمهور فرانسه از پاسخ دادن به سؤال یک خبرنگار و به دنیا آمدن نوزاد دوسر در برزیل برای مردم ما بسیار لازم‏تر از نامی است که شما از ایران و ایرانی در مهم‏ترین جشنواره‏های جهان نشان دادید.
آقای فرهادی اگر قرار باشد از شما معذرت بخواهم باید به عکس‏ شما هنگام گرفتن جایزه‏ی ارزشمند گلدن گلوب و کلمه‏ی IRAN در زیر تصویر شما نگاه کنم و تا صبح بنویسم آقای فرهادی ما را ببخش...
خوشحالم که می‏توانم شما را هم‏وطن خطاب کنم. ما سال‏ها منتظر آثار ارزشمندتان خواهیم بود. یادمان نرفته که شما هنوز چهل سالگی را هم رد نکرده‏اید و چه نیک‏ می‏اندیشیم که در دوران حیات‏مان، هنرمندی زندگی می‏کند که منتظر آثارش هستیم و به او و اخلاق پاک و مردمی‏اش احترام می‏گذاریم و بر طعن حسودانِ غمناک، می‏خندیم.

 اصغر فرهادی



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/10/28:: 2:46 صبح     |     () نظر


صبحی که آن گوی قیرگون
با نقاب آفتاب
از افق سر زد
خورشید مهربانی رفت؛
خدا در روستای ما مُرد.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/10/16:: 3:54 صبح     |     () نظر

خبر مرگش را وقتی به خانه رسیدم؛ بانو گفت: رهبر کره‏ی شمالی مُرد. انگار مدت‏ها بود که منتظر شنیدنش بودم. پشت اینترنت نشستم و سری در اخبار و تصاویر گرداندم. درک عزاداری زندانیان فقیر و توسری خور بر زندانبان‏شان برایم سخت نبود. ارسال نامه‏ی «با تاسف و اندوه فراوان» رییس مجلس کشورم به رییس مجلس «کشور دوست» کره‏ی شمالی به مناسبت در گذشت «رهبر بزرگ» آن کشور هم عادی بود. آن‏چه تحلیلش برایم دشوار بود و نتیجه‏ای هم نگرفتم چاره‏ی کار چنین مردمان زندانی بود. چشمانم روی  آیه‏ی قرآنی که این روزها روی صفحه‏ زمینه‏ی لب‏تابم می‏درخشد خیره ماند:

                             إنّ الله لا یغیّر ما بقوم حتّی یغیّروا ما بأنفسهم.

_______________________________________________
پ.ن: دانشجوی متعصب کره‏ای می‏گفت: وقتی بچه بودیم در مدرسه به ما می‏گفتند بگویید: خدایا به ما شکلات بده و ما می‏گفتیم و می‏دیدیم که اتفاقی نیافتاد. بعد می‏گفتند بگویید: کیم جونگ اییل به ما شکلات بده. می‏دیدیم از آسمان شکلات روی سرمان می‏ریزد. می‏گفت بعدها فهمیدیم که بر پشت بام چند نفر نشسته بودند و شکلات می‏ریختند.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/9/30:: 12:33 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >