تصوف یکی از شیرینترین و جذابترین جلوههای فرهنگ ایرانی است. با اینکه طبیعت عرفان، شخصی و منزوی است اما ناخواسته بر فرهنگ عمومی ایرانیان تاثیر گذار بوده است. این بارقهی فرهنگی ما در طول روزگار، دوستان و دشمنان بسیاری داشته و وفاها و جفاهای فراوانی دیده است؛ روزی همچو درختی تنومند سایهی خنک و فراخی داشت و روزی دیگر اسیر تندبادها و آفتها میشد و جز تنهی خشک و نحیف چیزی از او نمیماند؛ اما در زمان ما، تصوف -هرچند آن جمال و جلال قرن 5 و 6 را ندارد- هنوز گنجینهی اصیل خود را گم نکرده است.
تصوف و عرفان دو بخش عملی و نظری دارد. شاید بتوان خروجی این دو را مرام تصوف و نمود بیرونی عرفان اسلامی-ایرانی دانست. تصوف هیچ گاه دنبال یارگیری و تبلیغ خود نبود برای همین ادعایی هم نداشت؛ بگذریم از دکاندارانی که در هر مرام و مسلکی ردپایی از آنها پیدا میشود. صوفی سر در گریبان خود داشت؛ نه سنگ دین به سینه میزد و نه غم نان مردم را میخورد اما برای خود مرامی داشت که طبق آن با همنوعان خود زندگی میکرد. زندگی نه به معنای تحمل دیگران یا جنگ بقا، زندگی یعنی به انسان بودن انسان احترام میگذاشت؛ چه نسبت به هممسلک صوفی خود، چه گبر و بتپرست و چه مفتیای که صوفی را مهدورالدم میدانست.
برخی از دردهای اخلاقی جامعه را میتوان با همین مرام درمان کرد. جوانمردی، وفای به عهد، صداقت در گفتار و رفتار، تسامح، تساهل، همزیستی، مهرورزی، سرفصلهای مرامنامهی تصوفاند؛ گوهرهای فراموششدهای که هر روز در جامعهی ما کمرنگتر میشوند. فرهنگ تصوف با دین و دینورزی هم ناسازگار نیست تا برخی از نام تصوف وحشت کنند و بار دیگر کمر بر صوفی کُشی ببندند. این جنبه از تصوف نه از وحدت وجود میگوید تا به گمان برخی شرک باشد و نه ریاضت و چله نشینی میخواهد تا بدعت در دین نامیدش. هرچه هست چشمهی اخلاقی است که از دین جوشیده و فقط قرار است در بستر تصوف جاری شود.
برای بازگرداندن آب رفتهی اخلاق به جوی جامعه، قرار نیست تسبیح به دست، ذکر یاهو بگیریم و به جای مدرسه، خانقاه بسازیم یا در دبیرستانها فتوحات درس بدهیم. مرام تصوف ازآن خود ما است؛ فقط فراموشش کردهایم. کافی است به همدیگر یادآوری کنیم که «ما نیز مردمی هستیم» و برای خود مرامی داریم که از کسی عاریت نگرفتهایم.
استاد گرامیام آقای بابایی نوشتهاند که در پاسخ به درخواست یکی از بازاریهای متمول تهرانی برای ترجمهی قرآن و دریافت حقالزحمه ارزشمند، به آن بازاری پیشنهاد داده است که هزینهی ترجمه قرآن را صرف تعمیر مدرسهای بکند. آن بازاری در پاسخ گفته بود: «در شب اول قبر، قرآن به دادم میرسد نه میز و نیمکت مدرسه». قضاوت کردن در مورد نوع نگاه دینی آن بازاری چندان سخت نیست؛ اما در مواقعی که قضیه کمی پیچیدهتر میشود خود ما نگاههایی گاه بستهتر از آن بازاری داریم و با همان عقیده، رفتار میکنیم؛ البته با ظاهری آراستهتر. این نوع نگاهها نتیجهی آفتی است که بر جان دینداری ما افتاده است. در این یادداشت سعی دارم به یکی از دلایل آفتزدگی دینداری، زمینههای به وجود آمدنش و راه رهایی از آن اشارهی کوتاهی کنم.
مدتی بود در مورد آفات دینداری فکر میکردم. با جستجو میان نوشتهها و مقالهها مطلب دندانگیری عایدم نمیشد. آن چه مراد من بود و نمییافتمش، آفات درونی دینداری بود؛ آفاتی مانند احساسمداری، جبرگرایی، خرافه، غلو، انسانوار دیدن خدا در گفتار و ذات و شکلگرایی و غفلت از محتوا. این آفات جنس دینی دارند و در زمین معرفتشناسی دینداران رشد میکنند و با شناخت نادرست از دین به اخلاق، فقه، عرفان و دیگر ابعاد دینی جهت میدهد.
در نوشتهای از عبدالعلی بازرگان با عبارتی روبرو شدم که کلید گمشدهی من بود: «بد خداشناسی»؛ عبارت سادهای که وی آن را برگرفته از اصطلاح قرآنی «سوء ظن به خدا» میداند. وقتی جنس خدا را بد بشناسیم، نه حرف خدایمان را خواهیم فهمید نه خواستهاش را؛ مانند نوکر کر و لالی خواهیم شد که خواستههای اربابش را نمیفهمد و با گمانهزنیهای خود در مورد مراد ارباب، فاجعه میآفریند. چنین کسی ممکن است برای رساندن جرعهای آب به ارباب، چاه بکند اما دست و پا زدن ارباب را از خفگی، بازی بپندارد. آفتهای درونی دینداری؛ اخلاق را به سلاحی علیه دیگران، عرفان را عجوزهای بزک کرده، فقه را مردابی کم عمق و کلام را به نقابی برای نمایش تعقل تبدیل میکنند و در نتیجه از دین کاریکاتوری خندهدار یا ترسناک ترسیم میکند.
هرچند معضلاتی مانند بحرانهای اجتماعی، راحت طلبی، منافع شخصی و گروهی یاریرسان بد خداشناسی هستند اما هیچ چیز مانند نادانی شجرهی خبیثهی بد خداشناسی را آبیاری نمیکند. نادانی دشمنی ابدی و ازلی برای انسان و انسانیت است. جهل، آتش خانمانسوزی است که شعلههایش طمع دین و دنیای آدمی را دارد و جز با عقل و علم نمیتوان خاموشش کرد.
متاسفانه ما ایرانیان یکی از تنبلترین مردم دنیا برای فهمیدن و دانستن هستیم. زمانی هم که بر تنبلی خود غالب میشویم و از دور نگاهی به وادی فهمیدن میاندازیم، با پی بردن به پیامدها و الزامات دانستن، دیوارهای بلندی بین خود و آگاهی میکشیم تا مبادا آسایش فکری و روزمرهی خود را از دست بدهیم.
آگاهی کجاست؟ در کدام شهر و دیاری باید به دنبالش بود؟
1. به گمانم بعد از شکستن دیوارهای تنبلی و به جان خریدن هزینههای فهمیدن و تن سپردن به الزامات آن، باید تکلیف خود را با عقل بشری یک سره کنیم. تا زمانی که جایگاه عقل در دستگاه معرفتی ما مشخص نشده، رفتار و عقاید ما معجونی از تناقضات در هم تنیده خواهند بود.
2. باید قبول کنیم که در بسیاری از جزییات معارف و دستورات دینی و برخی کلیات آن، نمیتوان به معیار قطعی رسید. برای همین نباید در اندیشه و رفتارهایی که با دیگر انسانها ارتباط دارند و بر آنها اثرگذار هستند از مرز قدر مسلمهای پذیرفته شدهی همگان فراتر رویم. در خلوت خود میتوانیم متناسب با عقاید شخصی خودمان بیندیشیم و رفتار کنیم.
3. برای دست یافتن به گوهر دین و رسیدن به قدر مسلمهای بیشتری از معارف دینی، نباید به راه دوری رفت. تمرکز بر متون دست اول دینی و پرهیز از تفسیر به رأیهای آشکار و نهان، ما را به مقصد خواهد رساند.
تا زمانی که درخت دینداری خود را با نادانی باغبانی میکنیم، آفت بد خداشناسی همهی شاخههای درخت را خواهد گرفت و میوههایش را مسموم خواهد کرد.
از خواب که پرید نفس نفس میزد. سرش خیس عرق بود و از پشت تیر میکشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را میشنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرفتر ایستاده و فقط سوت میکشد. دستهایش را به شقیقههایش گرفت و تازه فهمید که کابوس میدید اما یادش نبود چه دیده است.
1. سرش را که بلند کرد خودش را در اتاقی دید که هیچ چیزش آشنا نبود. تختخوابی غریبه، اتاقی ناآشنا و دختری که کنارش با آرامش تمام گوشهی لحاف را با علاقه بغل کرده و خوابیده بود. وحشت کرده بود. اتاق تاریک بود. مثل کسی که به دزدی آمده باشد پاورچین پاورچین خودش را به پنجرهی روبرویش رساند. صدای نفسهایش از قدمهایش بیشتر آزارش میداد. پرده را به آرامی کنار زد. هوای بیرون کاملا روشن بود اما اتاق تاریک مانده بود. پرده را که انداخت باز تاریکی اتاق را گرفت. ترسیده بود. خانهی کوچکی بود که نمیدانست چطور سر از آنجا درآورده است. صدای سوت قطار سرش را پر کرد. سردردش شدیدتر شده بود.
2. پشت مانیتور از زیر عینکش به ده انگشتش که روی دکمههای کثیف صفحه کلید، بالا پایین میپریدند خیره شده بود. کلماتی را که مینوشتند نمیفهمید. انگار کسی بالای سرش ایستاده بود و جملات را دیکته میکرد. سرش را بلند کرد. چند نفر بلند بلند میخندیدند؛ دلیل خندههایشان را نمیدانست ولی بی اختیار با آنها قهقهه کرد. آن قدر خندید که چشمانش خیس شد. ساعت 2 بود. وقت کار تمام شده بود. بلند شد پالتواش را پوشید. با چند نفر دست داد. نفر آخر کاغذکی دستش داد و گفت چکِ کارِ دو ماه اخیرت است. صدایش، شبیه صدای معلمهای کلاس اول بود که با صدای بلند و کشیده دیکته میگفتند. روی کاغذ اسمی نوشته شده بود که نمیشناخت. تا کرد و گذاشت توی جیبش. پایش را از اتاق که گذاشت بیرون، هرچه پاشنهی پایش را محکم روی سنگهای راهرو میکوبید صدایی بلند نمیشد. انگار نه انگار که کسی راه میرود. به خیابان که رسید آفتاب به چشمش زد. هوا آفتابی بود و مردم لباسهای تابستانی پوشیده بودند و درختهای خیابان سبز بودند اما نمیفهمید چرا با پالتو و شال گردن بیرون آمده و هنوز سردش است. باد سوزناک به سرش میخورد و دردش تیر میکشید. صدای سوت قطار ناگهان از پشت سرش بلند شد. خودش را پرت کرد کنار پیاده رو. همه به کارش خندیدند.
3. استاد از دنیایی بهتر صحبت میکرد؛ حرفهایی «خوب» و «نغز» و «زیبا». سخن از دنیایی بود که همه چیز آن واقعی است؛ نه دروغ دارد نه توهم. سرش پایین بود. صدای استاد از دور به گوشش میخورد. انگار گوشی توی گوشش کرده بودند که فقط صدای زبر کشیدن شدن خودکارش روی حاشیهی دفتر و خس خس سینهاش از آن پخش میشد و صداهای اطراف از دور به گوشش میرسید. نوک خودکار را روی دفترش فشار میداد و زیگزاگهای ریز و پررنگ میکشید. رفته رفته صدای خودکار به صدای حرکت قطار تبدیل شد. همان قطاری که ایستاده بود، حرکت کرد؛ تندتر و تندتر. صدایش رفته رفته بلندتر میشد. با صدای خس خس سینهاش هم صدای سوت قطار میآمد. اما دیگر مهم نبود. موتور قطار توی دستش بود و سوتش درون سینهاش. سرش را پایین انداخته بود. صدای شکستن دیوارهای کلاس هم سرش را بالا نیاورد. قطار وارد کلاس شد. همه با آرامش کنار کشیدند. انگار داشت از بالا به خودش نگاه میکرد: کلاسی بزرگ که چند نفر دور یک نفر را خالی کردهاند. قطار سوت کشان با سرعت تمام زیرش گرفت. خونش روی دیوارهای یک دست سفید کلاس پاشید. سرش زیر چرخهای قطار خرد شد. خون جلوی نگاهش را گرفت. سرش از خون گرم و خیس شده بود.
سرش خیس عرق بود و از پشت تیر میکشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را میشنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرفتر ایستاده و فقط سوت میکشد و لوکوموتیورانش سرش را تکان میدهد و بلند بلند به او میخندد.
چند سالی است که در کشور ما طرحهای مختلف حفظ قرآن رواج پیدا کرده است و این عکس هم آخرین نسخه از طرحهای حفظ قرآن است که دیشب در خیابان صفاییه قم دیدم. شاید برای برخی سوال عجیبی باشد که بپرسم: حفظ قرآن چه فایدهای دارد؟
طرفداران حفظ قرآن روایات بسیاری را در تمجید از حافظان قرآن ذکر میکنند. اما هیچکدام از این روایات دلالتی بر حفظ قرآن به شیوهای که در زمان ما شایع شده ندارند. در زمان ائمه(ع) دلیل حفظ قرآن به واقع حفظ قرآن بود؛ نه روان کردن آن. نوپا بودن درخت اسلام از یک سو و نبود امکانات چاپ از سویی دیگر، برای پاسداری از قرآن، چارهای جز ازبر کردن قرآن باقی نمیگذاشت. همچنین واژهی پربسامد در روایات، «حملة القرآن» است و به معنای حاملان قرآن ترجمه میشود که مراد از آن ظاهرا حمل معنوی است و اگر حمل معنوی را نیز قبول نکنیم، با توجه یه همان شرایط زمانی روایات، دلیل ارج حاملان قرآن آشکار میشود.
آیا تبدیل کودکان و نوجوانان به ضبط صوتهای انسانی و شگفت زده شدن از قدرت حفظ آنها تاثیری در بینش خود حافظان و مشوقهایشان دارد؟ آیا مهارتهای مختلف حفظ قرآن مانند قرائت معکوس، حفظ بودن شمارهی صفحه و تبدیل قرآن به زبان ایما و اشاره و روشهای دیگر، بازی با قرآن نیست؟ بهتر است با کتاب دیگری همبازی شویم و اجازه دهیم قرآن وظیفهی خود را انجام دهد. صرف هزینههای مادی و انسانی برای ازبر کردن قرآن، خواسته یا ناخواسته ما را از یافتن گوهر مراد قرآن محروم خواهد کرد. هیچ کدام از دانشمندان و متفکران طراز اول علوم دینی تقلا و اصراری برای حفظ قرآن نداشتند. چون تفکر در دین، بهرهمندی از معارف دینی و تعمق در معنای متون دینی،هیچ نیازی به حفظ بودن کتاب وحی ندارد.
حافظان قرآن با شوق بسیار، کودکی و نوجوانی خود را صرف حفظ الفاظ قرآن میکنند به امید آن که روزی، نوری از قرآن بر دل آنها بتابد. اما اگر قرآن برای نورافشانی هم آمده باشد، به یقین چراغهایی جز واژههایش دارد.
دوستان بسیاری داشتم که حافظ قرآن بودند. تلاش و تمرین آنها را در ازبر کردن قرآن دیدهام اما همهی کوششهای آنها کمکی برای «حفظ» قرآن نمیکرد و نتیجهای محسوس و مطلوبی در زندگی خود آنها هم نداشت. در زندگی روزمرهی این برادران -به اصطلاح خودشان، قرآنی- آنچه لمس نمیشد قرآن بود. البته روی سن مسابقات مختلف قرآنی خودی نشان میدادند و برای نمایش مهارتشان در حفظ، رقابت تنگاتگی میکردند.
استاد عزیزی دارم که هر وقت سخن از قرآن به میان میآید، میگوید: «قرآن مظلومترین کتاب میان مسلمین است.» قرآن با سخنها و سکوتهایش کتابی راهبر است؛ البته برای کسانی که فهمیدهاند چرا خداوند آخرین فرستادهاش را با نشانهای از جنس کتاب و سخن به میان مردمان فرستاد؛ نه با ید بیضاء و دم حیات بخش.