شب بود. در تاریکی صحرا، بر دامنه کوه، شکوه و زیبایی آسمان چشمنواز و دلفریب بود. به تماشای آسمان شب، در سکوت نشسته بودیم که صدایش سکوت را شکست:
اگر از این جرعه اختیار ـ که با فیض بزرگ خداوندی به ما عنایت شده ـ خوب بهره برداری نکنیم، بهتر است مانند یکی از اجزای این طبیعت زیبای ملکوتی که نمایش جبر دارند، مطابق دستور، بی سروصدا به حرکت در آمده و رهسپار مقصد نهایی شویم.
اولین واژهای که بعد از شنیدن نام محمدتقی جعفری به ذهنم میرسد تفکر است. شخصیتی که تمام عمر 75 ساله خود را به پای انسان ریخت تا او را به انسانیتش نزدیک کند. کسی که ارزش واقعی سوال را میفهمید و آن را سرمایه حرکت بشر میدانست نه مایه انحراف و انحطاطش. حکیمی که معشوق خود، انسان را هر لحظه نهیب میزند تا شاید از خواب بیدار شود و در پی پاسخی برای سوالهای ششگانهاش برآید. عالمی که جامعیت علمی او را علامه کرد نه اسم و رسمهای توخالی و حلقه مریدان. کسی که دکتر حسابی از همصحبتیاش لذت میبرد و پروفسورهای اروپایی از وجودش استفاده میکردند. شجریان به دیدارش میرفت و از تسلطش بر دستگاههای موسیقی شگفتزده میشد. مشکل حقوقی خانواده یهودی را حل میکرد تا مبادا ظلمی در حقشان شود.
برای او همیشه مباحث فکری روز بشری اهمیت ویژهای داشت. زمانی که برای هنر و زیبایی دست به قلم برد بسیاری از همسلکانش معنای صحییح هنر را هم نمیدانستند. زمانیکه سازمان ملل برای حقوق بشر یا طرح ژنوم انسانی از او نظر میخواست بسیاری در ایران، خود را در اتاقهای فکری محدودشان حبس کرده بودند. او با حیات معقولش به فرهنگ مشترک بشری میاندیشید. برای همین است که فردی مثل محمدرضا حکیمی با آن نظام فکری خاص خود او را عبور کننده از «محدوده محدودیت آفرینِ محدوداندیشی و تکرشتهای و بستهذهنی» میداند. برای من او مجسمه تفکر آزادانه و عرفان آگاهانه است.
امروز یازدهمین سالگرد وفات محمدتقی جعفری است و جای خالی متفکری همچون او به گونهای دیگر به چشم میآید.
«او دو سال پبش پا به زمین گذاشت. بدون تلفن، بدون استخر، بدون حیوان، بدون سیگار، نهایت آزادی. یک افراطی کامل، مسافر زیباییها که خانهاش جاده بود و اکنون بعد از دو سال ولگردی و خانهبهدوشی به فصل نهایت زندگیاش، بزرگترین ماجرای زندگیاش رسیده است. اوج جنگ برای کشتن است؛ این من دروغین و پیروزی نهایی یک انقلاب معنوی است. دیگر با جلوهای تمدن مسموم نمیشوی. او فرار کرد و روی زمین راه رفت تا درون جهان وحشیاش گم شود.»
اینها حرفهای کریستوفر، شخصیت فیلم «به سوی طبیعت وحشی» است که بعد از 2سال فرارش از شهر و خانوادهاش در قلب طبیعت با چاقو روی تخته چوبی هک میکند. این فیلم ساخته بازیگر مشهور شنپن است که اینبار نه در مقابل دوربین که در پشت دوربین به عنوان کارگردان هنرنمایی کرده است.
Into the wild داستان جوانی است که چند روز بعد از فارغ التحصیل شدنش از دانشگاه تمام کارتهای شناسایی و اعتیاری خود را از بین میبرد. تمام پسانداز خود را به موسسه خیریه میبخشد و باقیمانده پولهایش را آتش میزند و با یک کولهپشتی به سوی طبیعت وحشی راهی میشود.
کریس از دنیای مدرن متنفر است. از همه زرق و برقهای زندگی مرفه خانواده خود گریزان است. او به دنبال یک زندگی کاملا آزاد و برهنه در یک محیط بکر برهنه است. کریس زندگی آزاد خود را نه در ادامه تحصیل در دانشگاههای معتبر و نه در زندگی عادی یک شهروند آمریکایی میبیند.
در مسیر حرکت خود به طرف طبیعت آلاسکا با افراد مختلفی روبرو میشود که هر یک به نوعی تصویر ناقصی از زندگی و افکار خودش هستند. همه طرز فکر او تحسین میکنند ولی به دلالیل مختلف نمیتوانند مثل او زندگی کنند. شاید هیچکدام جرئت پرداخت هزینه چنین زندگی و حرکتی را ندارند. کریس با این حرکت انقلابی خود بر همه گذشته و هویت خود پشتپا زده است.
فیلم در دو زمان مختلف و گاهی سه زمان پیش میرود. زمانی که کریس در داخل اتوبوس اوراقی در آلاسکا زندگی میکند و زمانیکه او در راه رسیدن به آلاسکا است.
زندگی او در طبیعت آلاسکا سرشار از عشق به طببیعت و جلوههای الهی است. زندگیای که هیچکس هیچ قانونی بر او تحمیل نمیکند. یک زندگی در آزادی مطلق.
کریس سرانجام در اثر گرسنگی به گیاهان جنگلی پناهنده میشود. ولی بعدا متوجه میشود گیاهی که خورده سمی بوده و چند ساعت بعد خواهد مرد. لباسهایش را میپوشد و در تخت دراز می کشد. گویی در پایان یک سلوک قرار گرفته است.و در یک مکاشفه کوتاه میمیرد.
نکتهای که میتواند قابل بحث باشد راهی است که کریس برای رهایی از تصنعات دنیای مدرن و رسیدن به یک زندگی رها و طبیعی انتخاب میکند. خواست او یک خواسته غیرطبیعی نیست. او میخواهد زیباییها و نعمتهایی را که خداوند به مخلوقاتش ارزانی کرده است را ببیند. زیباییهایی که انسان امروز با غرق شدن در روزمرگی مدرن کاملا از آن غافل است. کریس به دنبال یک زندگی بیقید و شرط است و ظاهرا در پایان فیلم به نوعی پس از رسیدن به هدف خود میمیرد. اما در اینکه راه رسیدن به چنین زندگیای این نوع انقلاب فردی باشد تردید دارم.
«میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کف کودک
طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم...»
چشمهایم بر روی نقطه نامعلومی ایستادهاند. گوشهایم جز همهمه مبهمی صدایی از اطراف نمیشنوند. سرم روی دست لاغرم خراب شده و فکرم از تویش فرار کرده است. گریختنش درست از جایی شروع شد که دور حیرانیام چرخید و بعد ناچار به فکر حیرانی همنسلانم افتاد. به دوستانم فکر میکنم؛ از دانشجو و طلبه و بازاری و بی کار. یاد شعارهایمان میافتم. یاد محمولاتی که موضوعشان هستیم. یاد پولهایی که هر روز به اسم ما برایمان خرج میکنند.
نسلهای پیش از ما با کمبودها، سختیها و محدودیتهای بسیاری دست و پنجه نرم کردهاند. اما به یقین مثل نسل ما دچار حیرانی و سرگردانی نبودهاند. عزیزی میگفت: «راه روشن است و همه اختلاف دیدگاهها و تفاوت راهها نتیجهشان جز در در مزرعه بحث علمی صرف، ثمر نمیدهد. تنها راه سعادت مثل روز روشن است.» ولی نمیدانم چرا من هر چه در اندیشهها و راهها دقت میکنم همان قدر بر حیرانیام میافزاید. نمیدانم شاید من آنچنان که آن عزیز متعبد است تعبد ندارم. شاید چشمهای تعقلم ضعیف یا تنیل شدهاند که حقایق روشن را تار میبینند. ولی هرچه هست ما واقعیتی را میبینیم که نه میتوان انکارش کرد و نه مثل خیلی چیزهای دیگر پوشاندش و آن نسل سرگردان ماست. ما مثل راننده غریب و ناشی هستیم که در وسط یک چهارراه شلوغ گیر کرده و همه بوق میزنند که حرکت کن . صدای بوقها کلافهاش میکند و آخر سر ورودممنوع رد میکند. مأمور راهنمایی وظیفهای جز جریمه کردنش ندارد.
یادم است استاد حکیمی در یکی از آثارش مطلبی نوشته بود با این مضمون که روزی علی(ع) جوانی را که فلان گناه را مرتکب شده بود شلاق زد و بعد از اجرای حد از خرج بیتالمال بساط ازدواجش را فراهم کرد. ولی ما تنها به زدن شلاق یسنده کردهایم.
در کیفیت قضاوت الهی در روز حشر گفتهاند خداوند هرکس را نسبت به داشتهها و ظرفیتش مؤاخذه میکند. نمیدانم به نسل ما چه چیز داده شده که اینگونه شاخه انتطارات از ما سر به فلک میساید. باز، همسن و سالانم را میبینم؛ در حوزه، دانشگاه، در کوچه و بازار و داشتههایمان را حساب میکنم.
فکرم با صدای بانو توی سرم برمیگردد: حامد! چایی یخ شد.
شاملو شعرش را تمام میکند:
متن زیر نوشته فرزانه روستایی است که در صفحه نخست روزنامه اعتماد مورخه 30-7-88 به چاپ رسیده است.
سهیلا قدیری تنهاترین و بی پناهترین ایرانی که زندان های کشور تاکنون به خود دیده، دیروز اعدام شد. نه کسی را داشت که برای اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتی بیرون در زندان اوین کسی منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسی بدن بی جان او را تحویل نمی گیرد و هیچ ختمی به خاطر او برگزار نمی شود. از همه درآمدهای نفتی کشور فقط چند متر طناب نصیب گردن او شد و از 70 میلیون جمعیت ایران تنها کسی که به او محبت کرد، سربازی بود که دلش آمد صندلی را از زیر پای سهیلا بکشد و به 16 سال بی پناهی و فقر و آوارگی او پایان دهد و او را روانه آن دنیا کرد که مأمن زجرکشیدگان و بی پناهان و راه به جایی نبردگان است.
سهیلا 16 سال پیش از خانواده یی که هیچ سرمایه مادی و فرهنگی نداشت تا خوب و بد را به او بیاموزد، فرار کرد و میهمان پارک های میدان تجریش شد. حال او یک دختر شهرستانی یا دهاتی با لهجه کردی و لباس هایی بود که به سادگی می شد دریافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اینجا بود که مهمان ثابت گرسنگی و سرمای زمستان و گرمای تابستان و نگاه کثیف و هرزه رهگذران شد. پس از سال ها آوارگی در حالی که فرزند ناخواستهای را حمل می کرد، از سوی پلیس دستگیر شد و برای اولین بار در زیر سقف بازداشتگاه احساس خانه و مأمن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختی و گرسنگی و آوارگی کشیدن فرزند دلبندش را نداشت. وقتی وکیل در جلسه دادگاه از او می خواهد که بگوید «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زیر بار نرفت و باز تاکید کرد من عاشق کودکم بودم زیرا به غیر از او کسی را نداشتم ولی نمی خواستم فرزند یک مرد معتاد و یک زن ولگرد بی پناه به روزگار من دچار شود. منطق زن فقیری که در دادگاه تکرار می کرد من روی سنگفرش های خیابان و زیر باران بزرگ شده ام، آن کودک بی پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نیز به سرنوشت مشابهی دچار شد.
اعدام بی پناه ترین ایرانی این سوال را مطرح می کند که گناه ولگردی و هرزگی یک انسان فقیر و بی پناه و راه گم کرده بزرگ تر است یا گناه جامعه ثروتمندی که برای فنا نشدن امثال سهیلا اقدامی نمی کند. قبح فسق و فجور سهیلا زشت تر است یا اینکه کسی در مناطق شمال تهران از شدت گرسنگی به تن فروشی روی آورد. و در نهایت وجود امثال سهیلای ولگرد و قاتل برای یک جامعه پرادعا و پر از مراسم پرریخت و پاش زشت تر است یا بی تفاوتی نسبت به اینکه در لابه لای کوچه پس کوچه های حوالی میدان تجریش، انسانی در اثر سرمای دی و بهمن چنان به خود بلرزد که برای نمردن از سرما و گرم شدن، هر شب را در خانه یی سپری کند. حال که از فقر و بی پناهی و به تعبیر برخی، استضعاف امثال سهیلا احساس گناه نکردیم، از گرسنه ماندن او در خیابان های پر از رستوران تجریش شرمنده نشدیم، و از اینکه جایی را نداشته تا شب های زمستان را در آن سپری کند. فرجام سهیلا قدیری و کودک پنج روزه اش ثمره یک بی عدالتی و یک ظلم غدار اجتماعی است که برای سر و سامان و پناه دادن به امثال سهیلا چاره یی نیندیشیده. اگر نگاه سنتی خشن و بی عاطفه سیاه و سفید جامعه خود را به تجربه دیگر جوامع متوجه کنیم، درمی یابیم بسیاری از کشورها راه حل هایی را تجربه کرده اند. کشورهای اروپایی مراکزی را دایر کرده اند که هدف از سازماندهی آن پناه دادن به کسانی است که برای مدت کوتاهی یا اساساً سرپناهی ندارند و بدون سرپناه فنا می شوند. حتی در کشور ثروتمندی همچون سوئد یا انگلیس زنانی که در اثر اختلاف خانوادگی از خانه فراری می شوند به مکان های تعریف شده یی هدایت می شوند تا آرامش بیابند و به زندگی عادی بازگردند.برای جامعه یی که مفتخر است هرساله در مراسم و مناسبت ها تعداد دیگ های بار گذاشته شده صدتا صدتا اضافه می شود و بسیاری از نهادها با یکدیگر رقابت می کنند، تأمین زندگی دو هزار یا پنج هزار نفر امثال سهیلا هزینه و سازماندهی کمرشکنی محسوب نمی شود.
اعدام امثال سهیلا به عنوان نماینده فقیرترین اقشار آسیب پذیر که از یکی از دورافتاده ترین شهرهای غرب کشور به تهران پرتاب شده، کدام حس عدالت طلبی کجای نظام قضایی ما را اقناع می کند و پاسخ می گوید؟ آیا سهیلا قدیری شهروند دارنده شناسنامه کشور ایران به خاطر محرومیت و فلاکتی که کشید و نقل آن، اشک همگان را در دادگاه درآورد باید غرامت دریافت می کرد یا حکم اعدام؟ یک هفتاد میلیونیوم درآمدهای نفتی ایران که بالغ بر 735 میلیارد دلار می شود معادل 10 هزار و پانصد دلار یا 10 میلیون و 500 هزار تومان می شود. سهم سهیلا به عنوان عضوی از جامعه 70 میلیونی ایران با یک حساب سرانگشتی 10500 دلار یا 10 میلیون و 500 هزار تومان می شود. در شرایطی که بسیاری از اقشار جامعه ایران با تحصیل در آموزش و پرورش و تحصیلات دانشگاهی مجانی و با دریافت یارانه های بهداشتی، غذایی و دارویی بسیار بیشتر از 10500 دلار از سهم درآمد نفتی تسهیلات دریافت کرده اند، سهیلا به عنوان شهروند جامعه ایران هیچ گاه امکان بهره مندی از هیچ تسهیلات دولتی و ملی را نداشت. به همین لحاظ سهیلا به عنوان کسی که نتوانست از هیچ امکاناتی بهره مند شود، باید حداقل 10 میلیون و 500 هزار تومان سهم خود را از درآمدهای نفتی 30 سال گذشته دریافت می کرد. و نیز به خاطر محرومیت هایی که به آن دچار شد و عقب ماندگی و عقب افتادگی مضاعفی را بر او تحمیل کرد، مبالغ دیگری را نیز باید به عنوان خسارت دریافت می کرد. به این ترتیب سهیلا با داشتن 10 میلیون و 500 هزار تومان امکان آن را داشت تا اتاقی را اجاره کند، کار شرافتمندانه یی را بیابد و شب ها از گرسنگی و زمستان ها از سرما به خود نلرزد. شاید او می توانست خانواده یی تشکیل دهد و لذت مادر شدن و همسر بودن را تجربه می کرد و نیز فرصت می یافت به جای کشتن فرزند دلبندش با شیرین زبانی و شیطنت های کودکانه او آرامش یابد. اما سهیلا به جای آرامش خانواده و همسر و فرزند، در فشار حلقه طناب دار آرام گرفت. حداقل او دیگر گرسنگی نمی کشد، از سرما به خود نمی لرزد و نگاه های هرزه را تحمل نمی کند. بی تردید در رحمت و غفران خداوند رحمان و رحیم آرامش یافته است.