فرق سلیقه با عقیده را که میدانی؛ بعله ، سلیقه همان نظر شخصی است که دلیل عام و کلی ندارد و تنها پشتوانهاش مذاق شخصی میباشد. اما عقیده دلیل محکمه پسند دارد و پشتاش به همان گرم است.
امان از خلط مفاهیم، امان. بیشتر اوقات سلیقه را با عقیده اشتباهی میگیریم ویا بدتر گنجشک سلیقه را رنگ میکنیم و به اسم عقیده میفروشیم. میپرسی که چه؟ خوب قرار است چه شود؟ همین میشود که نمیتوانیم همدیگر را تحمل کنیم که هیچ، یکدیگر را به فحش و ناسزا میبندیم. فقط نوع فحشها فرق میکند. در بین مردم کوچه و بازار به فحشهای کوچه بازاری، میان متدینان و اهل منبر و محراب به فسق و فجور، لابه لای لابیهای سیاسی به انحراف از خط و چه و چه. ولی هرچه باشد همهاش سر و ته یک کرباس هستند، عدم تحمل.
انگار عادت کردهایم حرفی را که به مذاق همایونیمان خوش نیامد با مارکها و بهانههای خوش ترکیب به سطل زبالهی بی اعتنایی بیندازیم.
از پیامبر و امام که مسلمانتر نداریم، داریم؟ ببینیم چطور با مخالفان و حتی معاندان خود برخورد میکردند. حالا ما کجای این مسلمانی هستیم خدا میداند. لابد در ضاد ولاالضالین.
نمی خواهم به مفصل نویسی عادت کنم. از طرف دیگر هم میترسم خدا نکرده کار دست خودم بدهم. پس تو فعلا حدیث مفصل از این مجمل بخوان تا بعد ببینیم چه میشود.
از کتابخانه بیرون میآیم. سالن خلوت است. صدای قدمهای محکم و منظمام توی سالن میپیچد. همیشه از این صدای بم و کوبنده خوشم میآمد. هر وقت صدای قدمهایم را میشنوم، احساس بودن میکنم. احساس میکنم هنوز سرپا هستم. پا روی سنگفرش حیات که میگذارم، صدا قطع میشود.
در راه از چند کتابفروشی مورد علاقهام میگذرم. مثل اینکه بار اولم است که این مغازهها را میبینم. زل میزنم به کتابهای توی ویترین. انگار همیشه منتظر یک کتاب تازه هستم که اصلا نمیدانم چیست و آخر سر هم مثل همیشه میروم تو. به خودم میگویم: حامد، این دفعه فقط نگاه میکنی ها. با این وضع جیب که نمیشود خرید کرد.
چند کتاب را روی میز کتابفروش میگذارم. «چند مقاله پیرامون فلسفه هگل»، «مبانی هنر»، «استخوان خوک و دستهای جذامی».
کتابفروش با ماشین حساب بزرگش تند و تند حساب میکند و زیر لب میگوید: موضوعهای مختلفی هستند. چیزی برای گقتم ندارم. کتابها را توی کیفم میچپاتم و میزنم بیرون. صدای قدمهایم را نمیشنوم. تند میکنم. نه برای شنیدن صدای قدمها، که برای رسیدن به اتوبوس.
سر کوچهمان پیاده میشوم. کوچه محلهمان را دوست ندارم. با اینکه همیشه خلوت است ولی از بس چاله چوله دارد که صدای راه رفتتم توی چالههایش گیر میکند و به من نمیرسد.
به خانه میرسم. کتابها را کنار کتابخانهام میگذارم. لباسهایم را که در میآورم از دور نگاهم روی کتابخانهام میماند. یاد حرف کتابفروش میافتم و چیزی در جواب پیدا نمیکنم. در خانه نمیشود با کفش راه رفت. صدای قدمهایم را نمیشنوم. ماند برای فردا که از کتابخانه بیرون میآیم.
برایم پیام گذاشتهاند: تو آخوندی یا اهل ساز و آواز؟
انگار آدم باید یا طلبه باشد یا اهل موسیقی.(قضیه مانعةالجمع). ولی من سینه صاف میکنم و سربلند میگویم من یک طلبه هستم و به موسیقی وطنم هم علاقه زیادی دارم و میدانم که در جمع طلبهها اولین و آخرین نفرهم نیستم که به قول آن عزیز اهل ساز و آواز باشد.
عرض کرده بودم که موسیقی ایران یکی از بخشهای مهم و تاثیرگذار فرهنگ کشورمان هست که در دورههای مختلف تاریخ پرفراز و نشیب این سرزمین همیشه در کنار مردم ایران زمین بودهاست. اگرچه برخی آقایان کمر بر حذف این بخش از چهره فرهنگ ملیمان بستهاند.
اگر اهل توهم نباشیم فرهنگ یک کشور را بدون موسیقی نمیتوانیم تصور کنیم. برخی دوستان انگار موسیقی را لکه ننگی میبینند که تا میتوان باید از آن بر حذر بود، که مبادا دامن پاکشان را آلوده کند.
موسیقی فاخر کشورمان دارای درونمایههای متعالی و غنی است که اگر کمی اهل ذوق و انصاف باشیم به ضرورت حمایت از آن اعتراف خواهیم کرد.گرچه روال چندین ساله مدیران فرهنگی کشورمان چیز دیگری است که بزرگان موسیقی سرزمینمان را یا گوشه نشین کرده یا رمق کار را از آنها گرفتهاند.
در این شرایط چه کسی از جوان امروز ایرانی انتظار دارد شیفته فرهنگ و موسیقی غرب نباشد؟
نمیدانم چرا بعضیها عادت کردهاند زندگی را سخت و سیاه ببینند. حتی به دیگران هم، همینطور کدر و ملالآور نشان دهند.
به نظرم اینجور آدمها یا کمتحملند و توان چشیدن تلخیها را ندارند، ویا چشمشان خیلی ضعیف است که این همه زیبایی را نمیبینند.
ای آقا! اصلا بعضیها یأس فلسفی و تیرگی زندگی را برای خودشان کلاس میدانند!
راستی اگر زندگی را تجزیه کنیم و زشتیها و زیباییهایش را به دو کفه ترازو بگذاریم، کدام طرف سنگینی میکند؟ اگر از من بپرسید که میگویم کفه زشتیها بالکل خالی میماند! حالا تو بگو خیلی خوشبینم.
اگر کمی دقت کنیم زندگی جز چگونه زیستن و چگونه نگاه کردن ما نیست. در تصویرهای پاییزی زندگی دقت بکن! یا دست گل خودت هست که به آب دادهای، ویا اصلا محض زیبایی و شکوفایی است که با چشمان لوچ نگاهش میکنی.
یک بار دیگر میگویم، زندگی، از زندگی کردن ما جدا نیست. اگر زیبا زندگی کنیم، زیبا خواهد بود.
در ضمن این عینکهای تیره را هم بیزحمت از چشمانت بکن. کمی آفتاب بد نیست!
در این شبها
زیبایی، به یاد زیباترین زیباشناس عالم
غمگین است.
تو نمیخواهی شریک اندوههایش شوی؟