کتاب «رؤیت ماه در آسمان» نوشته دکتر نصرالله پورجوادی است که نخست بار در سال 1375 در مرکز نشر دانشگاهی چاپ شده است.
این کتاب بررسی تاریخی مسئله لقاءالله در کلام و تصوف است. «» اشاره به حدیثی است از پیامبر اکرم (ص) که وقتی از حضرت پرسیدند آیا ما خدا را در آخرت خواهیم دید یا نه؟ پاسخ داد: آری، همانگونه که ماه را (در شب چهاردهم) در آسمان میبینید، این حدیث یکی از دلایل مهمی است که اهل حدیث و متکلمان اهل سنت برای اثبات وجوب رؤیت خدا در آخرت بدان استناد میکردند. دیدار خداوند در آخرت همچنین یکی از عقاید مهم صوفیانه بوده است که در کتابهای صوفیه و اشعار عرفانی فارسی بدان اشاره شده است و بخشی از مطالب این کتاب نیز درباره همین عقیده نزد صوفیه است.
فصول این کتاب اگرچه همه درباره یک مسئله است ولی در واقع خود سیری است در تاریخ کلام و تصوف از ابتدا تا قرن هفتم هجری و با خواندن این فصول، خواننده با بسیاری از جنبههای تاریخ عقاید دینی در اسلام ازجمله پیدایش تصوف و کلام، نهضت احمد بن حنبل و اهل حدیث، نقش و اهمیت حدیث در عقاید، مذهب عشق تصوف، مسئله شهود و تجربه قلبی، اصطلاحات صوفیه و بهخصوص معنای شوق آشنا میشود.
این کتاب 280 صفحهای در هشت فصل تألیف شده است که پس از بیان سیر پیدایش و دگرگونی بحث «رؤیت» در کلام و تصوف، نمونههای مستندی را از بحث «رؤیت خداوند» نزد صوفیه ذکر و بررسی میکند.
ما گیر و گرههای بسیاری در فرهنگمان داریم؛ چوب هرکدام را هم سر جای خود خوردهایم و میخوریم. برخی از آنها به گونهای هستند که سایهی سیاهشان از پستوی خانهمان تا دیپلماسی بینالمللی کشیده شده است.
ما اهل گفتگو نیستیم؛ این یکی از همان گرهها است. نه در خانه با همسر، نه در دانشگاه با منتقد، نه در سیاست با مخالف، نه در گلشن با دوست، نه در گلخن با دشمن، ما اهل گفتوشنود نیستیم. مراد از گفتگو الزاماً کوتاه آمدن نیست که شاید بیشتر از گفتگو، اهل تساهل باشیم؛ اما اینکه به قول سعدی نفسی بیاییم و بنشینیم، سخنی بگوییم و بشنویم، نه! گویا فریاد و لقای هدف یا سکوت و عطای هدف، برایمان آسانتر از ساعتی چهره به چهره شدن و شرح دادن موبهموی ماجرا است.? ما فریاد تک صدا در جمع یا غر زدن در تنهایی را به سخن گفتن دو جانبه ترجیچ میدهیم. به قول شادروان محمود عبادیان: «شاخصهی انسانی که در جمع زندگی می کند، در وهلهی اول، برقراری دیالوگ است. ایرانی هرگز دیالوگ ندارد؛ فقط مونولوگ است.»
فرار از گفتگو در سنت تاریخی ما نیز دیده میشود؛ هرچند در فرهنگ تصوف ما رسمی بود به اسم ماجرا کردن که اگر میان دو صوفی کدورتی پیش میآمد، در مجلسی رودرروی هم گلایه کرده و غبار کدورت را میزدودند و بهاصطلاح ماجرا میکردند. با این حال گفتگو چندان در فرهنگ ما ریشه ندواند. شاید برای همین باشد که هنرهای نمایشی ما هم از لحاظ زمانی و هم از لحاظ محتوایی متأخر از چیزی است که در مغرب زمین است. نقالی و پردهخوانی دیر و سخت، تبدیل به تئاتر مدرن با دیالوگهای زنده شد. دور افتادن از سرزمین گفتگو همیشه ما را در زمینههای دیگر نیز آزرده است. گویا مردمان سرزمینهای دیگر، کمتر درگیر این گره فرهنگی هستند. آنها صریح صحبت میکنند، راهحل نخستی که انتخاب میکنند سخن گفتن است نه مشت زدن، از حق خود نمیگذرند تا بعدها مجبور نباشند تقاص ناجوانمردانهتری بستانند.
صریح و رو در رو سخن نگفتن و سکوت کردن در مقابل دلخوریها، فقط زخمها را پنهان میکنند. زخمها میمانند و کهنه میشوند و جز کینه و بددلی حاصلی برای صاحب خود ندارند. گفتگو کردن صریح چهره به چهره حتی اگر به نتیجهی ملموس خارجی هم نرسد، تخم کینه را از دل بیرون میاندازد، داوران بیرونی را به قضاوت میکشد تا طرفین را به خطای خود آگاه کنند و دو طرف را واردار میکند که پیش از سخن گفتن بیاندیشند.
فواید گفتوشنود در حوزههای دیگری جز حوزهی روابط شخصی، ثمرات وسیعتر، مهمتر و ماندگارتری دارد.
ما انسانها با تمام اختیار و آزادی خود، با انواع و اقسام جبرها دست به گریبانیم. یکی از جبرهایی که دربندش اسیریم، جبر روانی است؛ جبری که تنه به تنهی اختیار میزند و گاه آن را عین اختیار میدانیم. اصطلاح جبر روانی را نخست بار فروید به کار برد. او معتقد بود تقریباً همهی کارهای ما ریشه در ناخودآگاه و غرایز ما دارند که از دسترس ما خارجند. این نیروهای دستنیافتنی و غیرارادی، پیش از پنج سالگی -زمانی که ما کنترل کمی بر خود داشتیم- شکل میگیرند. به نظر فروید آنچه ما میتوانیم انجام دهیم، تقویت تسلط و کنترل بر خودمان است تا از این راه، رفتار معقولتر و سنجیدهتری داشته باشیم. روانشناسان دربارهی جبر و اختیار روانی انسان، بسیار سخن گفتهاند و میتوان جبر و اختیار روانی را یکی از ملاکهای تقسیمبندی مکاتب روانشناسی قرار داد.
هرچند ممکن است تأثیر نیروهای درونی بر رفتار انسانها، نزد ما به اندازه نگاه فروید پررنگ نباشد، اما نمیتوان تاثیرگذاری آنها را نادیده گرفت. تیپهای شخصیتی متفاوت، ذهنیتهای ناخواسته، وقایع پیشآمده و... ناخودآگاه و خارج از اراده، در رفتار ما اثرگذارند. واضح است که اثرگذاری با علت تامه بودن متفاوت است؛ پس چنین نیست که ما در جبر روانی گرفتاریم و راهی به رهایی از آن نداریم؛ اما میتوان گفت بین ویژگیهای روانی و رفتارهای ما، ارتباط مستقیمی برقرار است.
اگر اجازهی قضاوت دربارهی رفتار انسانها را داشته باشیم و بتوانیم آنها را به خوبها و بدها تقسیم کنیم، پذیرش جبر روانی، ما را در قضاوت خود، محتاطتر خواهد کرد. بسیاری از رفتارهای ما که گاه به آنها میبالیم یا از آنها گریزانیم، ریشه در ویژگیهای شخصیتی و روانیمان دارند؛ اما گمان میکنیم ما با اختیار تام، چنین رفتار میکنیم؛ مانند خوشبینی، نوعدوستی، مهربانی، خشم، تعصب، بدبینی و... بنابراین تحسین و تقبیح اعمال و تشویق و تنبیه صاحبانشان کار چندان آسانی نیست.
قرار نیست حتماً از جبر روانی، نتیجهی حقوقی یا معرفتی بگیریم. همینکه بتوانیم دیگران را بیشتر درک و تحمل کنیم و کمتر به اعمال نیک خودمان ببالیم، کافی است.
جذابیت عرفان برای ما، اغلب نتیجهی ذهنیتهای فریبندهای است که حکایتها و افسانهها ساختهاند. بیشتر مشتاقان عرفان از حقییقت آن بیخبرند و فقط در پی گمشدهای هستند که امیدوارند با یافتنش به پاسخ تمام پرسشهای خود برسند و در مسیری گام بردارند که بی هیچ شبه و دغدغهای، مستقیما به خانهی حق و حقیقت میرسد.
جامعهی عرفانزده
نه فقط جامعهی ما که هیچ جامعهای محتاج عرفان نیست. عرفان ذاتاً شخصی است و سخنی برای جمع و جامعه ندارد؛ البته شاگردان این مدرسه میتوانند مرهمی برای برخی زخمهای جامعه بیابند اما عرفان، طبیب جامعه نیست. جامعه محتاج اخلاق است؛ نه عرفان. کسانی که مخاطبان خود را با حکایتهای عرفانی، سرگرم میکنند یا برای جامعه، نسخههای عرفانی میپیچند، بر دیوار سنگی، بوستانی را نقاشی کرده و مشتاقان باغ را با سر، رهسپار دیوار میکنند.
عرفان برای جامعهی ایرانی، جز سستی و کژفهمی، ارمغان دیگری ندارد. جامعهای را که اندر خم یک کوچهی اخلاق و تعقل سرگردان است، نباید با حکایتهای عرفانی متوهم کرد. جامعهی عرفانزده، عمر خود را قطره قطره به پای درختی میریزد که برای او «نه سایه دارد و نه بر». تاریخ نیز گواه است که تا زمانی که عرفان، هرجایی نشده بود، -بی آنکه غوغایی کند- پشتوانهی اخلاقی و فرهنگی جامعه بود؛ اما وقتی نقاب از رخ برداشت، نه تنها خود از چشم و دست نامحرمان آسیب دید، که جامعه را هم خوابزده کرد. سیروسلوک باید به جای شاهد بازاری شدن، به پردهنشینی قانع شود. پردهنشینی نه به این معنی که عرفان را «در پستوی خانه نهان باید کرد»؛ بلکه به معنی نشستن عرفان در جایگاه شایستهی خود.
دین عرفانزده
هرچند نگاه عرفانی به انسان و هستی، نتایج معقول و مفیدی در دینورزی دارد اما عرفانزدگی در دین، آفت و آسیب فراوان خواهد داشت. برخی برای فرار از تقابل دینداری سنتی و زندگی مدرن، به جای دین تعقلی، دست به دامان دین عرفانی میشوند. حکایت دینداری جامعهی ما، داستان کودکی است که بر سر سفرهای رنگین، دستپاچه شده و به هر غذایی ناخنک میزند؛ قدری از سنت، اندکی از تجدد، جرعهای از فقه، لقمهای از اخلاق و مشتی از عرفان و دست آخر بیآنکه سیر شود، نه از پرخوری که از بدخوری بیمار میشود. بدخوری بلای جان دینداری ما شده و برای همین «هر ساعت از نو قبلهای» را سجده میکنیم.
از عرفان کمک بگیریم و اخلاق را در جامعه زنده کنیم؛ نه اینکه با قصههای شیرینش، برای جامعه لالایی بخوانیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
یادداشت «مرام تصوف» شاهد است که دلبستگیام به تصوف و عرفان اگر بیشتر نشده باشد، کمتر نشده است.
فعالیتهای سیاسی و اجتماعی برای گسترش اخلاق، برابری، آزادی، دموکراسی و... تا زمانی که بیشتر افراد جامعه، این مفاهیم را با جان و دل نفهمیده و در زندگی شخصیشان رعایت نکردهاند، آب در هاون کوبیدن است .
مردمی که در زندگی روزمرهی خود، در تعامل با دوستان و خصوصا دشمنان خود، اخلاق و جوانمردی را فراموش میکنند، نباید از رواج بداخلاقیها و فسادها، گلایه کنند و شب هنگام پشت رایانه بنشینند و تئوریهای روشنفکرانه بنویسند. مردمی که برای حل مشکلات اداری خود به رشوه دادن و رشوه گرفتن عادت کردهاند، نباید از اختلاسهای میلیاردی و سکوت شاهدان تعجب کنند. مردمی که در ترافیک خیابان و صف نانوایی منتظر غفلت کسی هستند تا به ناحق جای او را بگیرند، نباید از پایمال شدن حق میلیونها نفر در وزارتخانهای آزرده شوند و سرانجام مردمی که در خانهی خود، حکومتی مردسالار برپا کردهاند و حقوق همسر و فرزندان خود را در برابر خواستهها و سلایق خود حقیر میبینند؛ حق ندارند خارج از خانه، حرفی از حقوق زنان و له شدن زیر چکمههای استبداد بر دهان آورند.
اخلاق، دموکراسی، آزادی و برابری از خود ما آغاز میشود؛ نه از حاکمان. در روزگار خود دیدیم کسانی را که به نام آزادی قیام کردند ولی از تکه تکه کردن دیکتاتور خود لذت بردند و بعد بر سر تقسیم قدرت با یکدیگر جنگیدند. تفاوت آرمان مردانی همچون ماندلا و گاندی با انقلاب مردمانی مثل مردم لیبی در همین است.
قبول دارم که «الناس علی دین ملوکهم» و اینکه ارتباط میان مردم و حکومت، دوسویه است و عاقل و صالح بودن حاکمیت روند اصلاح جامعه را سریعتر میکند اما بدون اصلاح جامعه، صلاحیت حکومت سست و حاصلش کم ثمر خواهد بود.
سرزمینی که مردمانی دموکرات، آزاده و بااخلاق داشته باشد، به یقین حاکمانی آزاده و آزادیخواه خواهد داشت.