سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من از هنگام بعثتم تا روز قیامت، شفیع هر آن دوتنی هستم که در راه خدا با یکدیگر، دوستی و برادری می کنند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
ساز خاموش
قهوه‏خانه محله‏مان گرچه این روزها پر رفت‏وآمد شده اما عجیب ساکت و آرام است. هرکس که وارد می‏شود، بی‏سلام و بی‏صدا پشت میز می‏نشیند و به قل‏قل قلیان خودش خیره می‏ماند.
تنها صدای سوختن زغال‏ها و تنباکو‏ها است که جرئت شکستن این سکوت را دارد.
تنها صدای سوختن می‏آید.


نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/4/4:: 7:41 عصر     |     () نظر

داور سوت را زد. باز هم قرمز و آبی مساوی کردند. دیگر از این همه مساوی هم خسته شدیم.
چند جا کار داشتم. زود شال و کلاه کردم و زدم بیرون. از دور یک پیکان دهه شصت می‏آمد. سوارش شدم. سر زنبیل‏آباد که رسیدیم دو طرف خیابان مامور بازار بود. وقتی تاکسی به فلکه صفاییه رسید انگار به پادگان رسیدیم. هر چهار گوشه‏اش چندتا مامور و سرباز با باتوم ایستاده بودند. به راننده گفتم: امروز خبریه؟ پیرمرد بی‏حوصله تمام خستگی‏اش را روی دنده ریخت و گفت: نه، واسه بازی امروزه. اگه بازی برنده داشت طرفداران تیم برنده می‏ریختن بیرون.
رفتم توی فکر. یاد روز‏هایی افتادم که تیم‏ملی بازی حساسی را می‏برد و مردم توی خیابان‏ها بزن و بکوب -البته از نوع مجازش- راه می‏انداختند.
از من می‏پرسید، می‏گویم تیم‏ملی و قرمز و آبی بهانه‏اند. ما تنها منتظر زنگ تفریحیم. از صبح تا شب سه شیفته جان می‏کنیم تا شاید یک تکه نان حلال دست اهل و عیالمان بدهیم. شب هم جعبه نه چندان جادویی را روشن می‏کنیم و سر برنامه‏های طنزش که به جز طنز همه چیز دارند می‏نشینیم تا شاید چند دقیقه بخندیم و بگوییم مردم شادی هستیم. از شب تا صبح هم کابوس اقساط عقب مانده بانک و اجاره این ماه و قبض آب و برق می‏بینیم.
ولی وقتی تیم مورد علاقه‏مان می‏برد. بهانه خوبی پیدا می‏کنیم تا چند هورای هزاران نفری بکشیم. من تا حالا تجربه نکرده‏ام ولی فکر می‏کنم وسط خیابان با چند صد نفر هموطن از ته دل خندیدن، مزه دیگری داشته باشد.
ولی با این همه مامور، چه کسی جرات دارد حتی تنهایی بخندد؟                                                                                                                                               




نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/3/23:: 8:55 عصر     |     () نظر

نمی‏دانم تا حال شده به مهمانی مجللی دعوت شوی و پیش‏غذا‏ها طوری سرگرمت کنند که فکر غدای اصلی نکنی؟ یا اگر هم فکرش را کنی از بس خورده‏ای حالت از غذا بهم بخورد. وقتی هم مهمان‏ها غذا  می‏خورند تو شرمنده از مهمان و میزبان فقط نگاه کنی؟


فکر می‏کنم ما در زندگی این چنین هستیم. گاهی خورده علم‏ها چنان سرگرممان می‏کنند که فکر می‏کنیم از دانشگاه هستی فارغ‏التحصیل شده‏ایم. حال آنکه در یک طرف پهنه جهان هستی و در طرف دیگر ابدیت ما ایستاده است. در این میان کدام را دریافته‏ایم؟ شاید‏هیچکدام.
نمی‏دانم تو چه فکر می‏کنی ولی تولستوی می‏گوید: بشر هنوز دق‏الباب این دانشگاه را می‏کند و رخصت ورود می‏طلبد.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/3/23:: 8:54 عصر     |     () نظر

این بدترین اشتباه ما بود
زیبایی را همچون دانه‏های جو
به روی کفه‏های نامیزان ترازوهایمان کشیدیم
و از اجرای مساوات مسرور شدیم.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/3/23:: 8:53 عصر     |     () نظر

ساعت از یک نصف شب هم گذشته بود. مثل بیشتر شب‏ها خواب به چشمم نمی‏آمد. سری به سی‏دی‏های توی کشوی میزم زدم. چند فیلم بود که باید خیلی وقت پیش می‏دیدم. ولی یا وقتش نبود یا اگر وقتش بود حوصله‏اش نبود. زمانی هم که وقت و حوصله بود شرایطش نبود. چیزی مثل همان داستان قیر و قیف خودمان و بهانه‏های بنی ایرانی.


یکی از فیلم‏های آخر مخملباف را برداشتم و چپاندم توی حلق دستگاه ژاپنی. با همه حرف‏هایی که می‏شود در مورد مخملباف و این فیلم زد بعضی از قسمت‏هایش برایم جالب بود. در قسمتی، یکی از معشوقه‏های جان -نقش اول فیلم- از او می‏پرسد چرا همیشه همراهت کورنومتر داری؟جان می‏گوید: تا لحظه‏های خوش و مفید زندگی‏ام را حساب کنم. در ادامه می‏گوید: می‏دانی پروانه‏ها تنها یک روز زندگی می‏کنند؟ ...و من در طول عمرم به اندازه عمر یک پروانه زندگی نکرده‏ام.


به نظرم کار جالبی آمد. نه اینکه از فردا مثل جان یک کورنومتر از گردن آویزان کنیم و وقت بگیریم. فقط اینکه از خودمان حساب بکشیم. در این سال‏ها چه‏قدر واقعا زندگی کرده‏ایم و چه‏قدر فقط زنده مانده‏ایم؟ و از همه مهم‏تر اینکه از این به بعد چه‏قدر می‏خواهیم واقعا زندگی کنیم؟ اصلا تعریف ما از زندگی خوب چیست؟ کورنومتر ما هم مثل کورنومتر جان فقط زمانی‏ که با معشوقه‏های خود هستیم کار می‏کند؟
فکر می‏کنم می‏شود به تعداد آدم‏های روی زمین، جواب برای این سوال پیدا کرد. ولی مهم این است که سر خودمان را شیره نمالیم. اگر نمی‏توانیم تعریف زندگی را از سرچشمه بگیریم لااقل سطل تعریف‏مان را از نزدیکی‏های سرچشمه پر کنیم تا صدای کار کردن کورنومترمان را بیشتر وقت‏ها بشنویم. نه مثل جان که آرزو می‏کند برای هر یک سال از عمرش تنها یک ساعت خوش داشته باشد.
البته یادمان باشد به کورنومتر دیگران  چپ‏چپ نگاه نکنیم.  



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 88/3/23:: 8:53 عصر     |     () نظر
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >