«او دو سال پبش پا به زمین گذاشت. بدون تلفن، بدون استخر، بدون حیوان، بدون سیگار، نهایت آزادی. یک افراطی کامل، مسافر زیباییها که خانهاش جاده بود و اکنون بعد از دو سال ولگردی و خانهبهدوشی به فصل نهایت زندگیاش، بزرگترین ماجرای زندگیاش رسیده است. اوج جنگ برای کشتن است؛ این من دروغین و پیروزی نهایی یک انقلاب معنوی است. دیگر با جلوهای تمدن مسموم نمیشوی. او فرار کرد و روی زمین راه رفت تا درون جهان وحشیاش گم شود.»
اینها حرفهای کریستوفر، شخصیت فیلم «به سوی طبیعت وحشی» است که بعد از 2سال فرارش از شهر و خانوادهاش در قلب طبیعت با چاقو روی تخته چوبی هک میکند. این فیلم ساخته بازیگر مشهور شنپن است که اینبار نه در مقابل دوربین که در پشت دوربین به عنوان کارگردان هنرنمایی کرده است.
Into the wild داستان جوانی است که چند روز بعد از فارغ التحصیل شدنش از دانشگاه تمام کارتهای شناسایی و اعتیاری خود را از بین میبرد. تمام پسانداز خود را به موسسه خیریه میبخشد و باقیمانده پولهایش را آتش میزند و با یک کولهپشتی به سوی طبیعت وحشی راهی میشود.
کریس از دنیای مدرن متنفر است. از همه زرق و برقهای زندگی مرفه خانواده خود گریزان است. او به دنبال یک زندگی کاملا آزاد و برهنه در یک محیط بکر برهنه است. کریس زندگی آزاد خود را نه در ادامه تحصیل در دانشگاههای معتبر و نه در زندگی عادی یک شهروند آمریکایی میبیند.
در مسیر حرکت خود به طرف طبیعت آلاسکا با افراد مختلفی روبرو میشود که هر یک به نوعی تصویر ناقصی از زندگی و افکار خودش هستند. همه طرز فکر او تحسین میکنند ولی به دلالیل مختلف نمیتوانند مثل او زندگی کنند. شاید هیچکدام جرئت پرداخت هزینه چنین زندگی و حرکتی را ندارند. کریس با این حرکت انقلابی خود بر همه گذشته و هویت خود پشتپا زده است.
فیلم در دو زمان مختلف و گاهی سه زمان پیش میرود. زمانی که کریس در داخل اتوبوس اوراقی در آلاسکا زندگی میکند و زمانیکه او در راه رسیدن به آلاسکا است.
زندگی او در طبیعت آلاسکا سرشار از عشق به طببیعت و جلوههای الهی است. زندگیای که هیچکس هیچ قانونی بر او تحمیل نمیکند. یک زندگی در آزادی مطلق.
کریس سرانجام در اثر گرسنگی به گیاهان جنگلی پناهنده میشود. ولی بعدا متوجه میشود گیاهی که خورده سمی بوده و چند ساعت بعد خواهد مرد. لباسهایش را میپوشد و در تخت دراز می کشد. گویی در پایان یک سلوک قرار گرفته است.و در یک مکاشفه کوتاه میمیرد.
نکتهای که میتواند قابل بحث باشد راهی است که کریس برای رهایی از تصنعات دنیای مدرن و رسیدن به یک زندگی رها و طبیعی انتخاب میکند. خواست او یک خواسته غیرطبیعی نیست. او میخواهد زیباییها و نعمتهایی را که خداوند به مخلوقاتش ارزانی کرده است را ببیند. زیباییهایی که انسان امروز با غرق شدن در روزمرگی مدرن کاملا از آن غافل است. کریس به دنبال یک زندگی بیقید و شرط است و ظاهرا در پایان فیلم به نوعی پس از رسیدن به هدف خود میمیرد. اما در اینکه راه رسیدن به چنین زندگیای این نوع انقلاب فردی باشد تردید دارم.
«میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کف کودک
طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم...»
چشمهایم بر روی نقطه نامعلومی ایستادهاند. گوشهایم جز همهمه مبهمی صدایی از اطراف نمیشنوند. سرم روی دست لاغرم خراب شده و فکرم از تویش فرار کرده است. گریختنش درست از جایی شروع شد که دور حیرانیام چرخید و بعد ناچار به فکر حیرانی همنسلانم افتاد. به دوستانم فکر میکنم؛ از دانشجو و طلبه و بازاری و بی کار. یاد شعارهایمان میافتم. یاد محمولاتی که موضوعشان هستیم. یاد پولهایی که هر روز به اسم ما برایمان خرج میکنند.
نسلهای پیش از ما با کمبودها، سختیها و محدودیتهای بسیاری دست و پنجه نرم کردهاند. اما به یقین مثل نسل ما دچار حیرانی و سرگردانی نبودهاند. عزیزی میگفت: «راه روشن است و همه اختلاف دیدگاهها و تفاوت راهها نتیجهشان جز در در مزرعه بحث علمی صرف، ثمر نمیدهد. تنها راه سعادت مثل روز روشن است.» ولی نمیدانم چرا من هر چه در اندیشهها و راهها دقت میکنم همان قدر بر حیرانیام میافزاید. نمیدانم شاید من آنچنان که آن عزیز متعبد است تعبد ندارم. شاید چشمهای تعقلم ضعیف یا تنیل شدهاند که حقایق روشن را تار میبینند. ولی هرچه هست ما واقعیتی را میبینیم که نه میتوان انکارش کرد و نه مثل خیلی چیزهای دیگر پوشاندش و آن نسل سرگردان ماست. ما مثل راننده غریب و ناشی هستیم که در وسط یک چهارراه شلوغ گیر کرده و همه بوق میزنند که حرکت کن . صدای بوقها کلافهاش میکند و آخر سر ورودممنوع رد میکند. مأمور راهنمایی وظیفهای جز جریمه کردنش ندارد.
یادم است استاد حکیمی در یکی از آثارش مطلبی نوشته بود با این مضمون که روزی علی(ع) جوانی را که فلان گناه را مرتکب شده بود شلاق زد و بعد از اجرای حد از خرج بیتالمال بساط ازدواجش را فراهم کرد. ولی ما تنها به زدن شلاق یسنده کردهایم.
در کیفیت قضاوت الهی در روز حشر گفتهاند خداوند هرکس را نسبت به داشتهها و ظرفیتش مؤاخذه میکند. نمیدانم به نسل ما چه چیز داده شده که اینگونه شاخه انتطارات از ما سر به فلک میساید. باز، همسن و سالانم را میبینم؛ در حوزه، دانشگاه، در کوچه و بازار و داشتههایمان را حساب میکنم.
فکرم با صدای بانو توی سرم برمیگردد: حامد! چایی یخ شد.
شاملو شعرش را تمام میکند:
متن زیر نوشته فرزانه روستایی است که در صفحه نخست روزنامه اعتماد مورخه 30-7-88 به چاپ رسیده است.
سهیلا قدیری تنهاترین و بی پناهترین ایرانی که زندان های کشور تاکنون به خود دیده، دیروز اعدام شد. نه کسی را داشت که برای اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتی بیرون در زندان اوین کسی منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسی بدن بی جان او را تحویل نمی گیرد و هیچ ختمی به خاطر او برگزار نمی شود. از همه درآمدهای نفتی کشور فقط چند متر طناب نصیب گردن او شد و از 70 میلیون جمعیت ایران تنها کسی که به او محبت کرد، سربازی بود که دلش آمد صندلی را از زیر پای سهیلا بکشد و به 16 سال بی پناهی و فقر و آوارگی او پایان دهد و او را روانه آن دنیا کرد که مأمن زجرکشیدگان و بی پناهان و راه به جایی نبردگان است.
سهیلا 16 سال پیش از خانواده یی که هیچ سرمایه مادی و فرهنگی نداشت تا خوب و بد را به او بیاموزد، فرار کرد و میهمان پارک های میدان تجریش شد. حال او یک دختر شهرستانی یا دهاتی با لهجه کردی و لباس هایی بود که به سادگی می شد دریافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اینجا بود که مهمان ثابت گرسنگی و سرمای زمستان و گرمای تابستان و نگاه کثیف و هرزه رهگذران شد. پس از سال ها آوارگی در حالی که فرزند ناخواستهای را حمل می کرد، از سوی پلیس دستگیر شد و برای اولین بار در زیر سقف بازداشتگاه احساس خانه و مأمن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختی و گرسنگی و آوارگی کشیدن فرزند دلبندش را نداشت. وقتی وکیل در جلسه دادگاه از او می خواهد که بگوید «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زیر بار نرفت و باز تاکید کرد من عاشق کودکم بودم زیرا به غیر از او کسی را نداشتم ولی نمی خواستم فرزند یک مرد معتاد و یک زن ولگرد بی پناه به روزگار من دچار شود. منطق زن فقیری که در دادگاه تکرار می کرد من روی سنگفرش های خیابان و زیر باران بزرگ شده ام، آن کودک بی پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نیز به سرنوشت مشابهی دچار شد.
اعدام بی پناه ترین ایرانی این سوال را مطرح می کند که گناه ولگردی و هرزگی یک انسان فقیر و بی پناه و راه گم کرده بزرگ تر است یا گناه جامعه ثروتمندی که برای فنا نشدن امثال سهیلا اقدامی نمی کند. قبح فسق و فجور سهیلا زشت تر است یا اینکه کسی در مناطق شمال تهران از شدت گرسنگی به تن فروشی روی آورد. و در نهایت وجود امثال سهیلای ولگرد و قاتل برای یک جامعه پرادعا و پر از مراسم پرریخت و پاش زشت تر است یا بی تفاوتی نسبت به اینکه در لابه لای کوچه پس کوچه های حوالی میدان تجریش، انسانی در اثر سرمای دی و بهمن چنان به خود بلرزد که برای نمردن از سرما و گرم شدن، هر شب را در خانه یی سپری کند. حال که از فقر و بی پناهی و به تعبیر برخی، استضعاف امثال سهیلا احساس گناه نکردیم، از گرسنه ماندن او در خیابان های پر از رستوران تجریش شرمنده نشدیم، و از اینکه جایی را نداشته تا شب های زمستان را در آن سپری کند. فرجام سهیلا قدیری و کودک پنج روزه اش ثمره یک بی عدالتی و یک ظلم غدار اجتماعی است که برای سر و سامان و پناه دادن به امثال سهیلا چاره یی نیندیشیده. اگر نگاه سنتی خشن و بی عاطفه سیاه و سفید جامعه خود را به تجربه دیگر جوامع متوجه کنیم، درمی یابیم بسیاری از کشورها راه حل هایی را تجربه کرده اند. کشورهای اروپایی مراکزی را دایر کرده اند که هدف از سازماندهی آن پناه دادن به کسانی است که برای مدت کوتاهی یا اساساً سرپناهی ندارند و بدون سرپناه فنا می شوند. حتی در کشور ثروتمندی همچون سوئد یا انگلیس زنانی که در اثر اختلاف خانوادگی از خانه فراری می شوند به مکان های تعریف شده یی هدایت می شوند تا آرامش بیابند و به زندگی عادی بازگردند.برای جامعه یی که مفتخر است هرساله در مراسم و مناسبت ها تعداد دیگ های بار گذاشته شده صدتا صدتا اضافه می شود و بسیاری از نهادها با یکدیگر رقابت می کنند، تأمین زندگی دو هزار یا پنج هزار نفر امثال سهیلا هزینه و سازماندهی کمرشکنی محسوب نمی شود.
اعدام امثال سهیلا به عنوان نماینده فقیرترین اقشار آسیب پذیر که از یکی از دورافتاده ترین شهرهای غرب کشور به تهران پرتاب شده، کدام حس عدالت طلبی کجای نظام قضایی ما را اقناع می کند و پاسخ می گوید؟ آیا سهیلا قدیری شهروند دارنده شناسنامه کشور ایران به خاطر محرومیت و فلاکتی که کشید و نقل آن، اشک همگان را در دادگاه درآورد باید غرامت دریافت می کرد یا حکم اعدام؟ یک هفتاد میلیونیوم درآمدهای نفتی ایران که بالغ بر 735 میلیارد دلار می شود معادل 10 هزار و پانصد دلار یا 10 میلیون و 500 هزار تومان می شود. سهم سهیلا به عنوان عضوی از جامعه 70 میلیونی ایران با یک حساب سرانگشتی 10500 دلار یا 10 میلیون و 500 هزار تومان می شود. در شرایطی که بسیاری از اقشار جامعه ایران با تحصیل در آموزش و پرورش و تحصیلات دانشگاهی مجانی و با دریافت یارانه های بهداشتی، غذایی و دارویی بسیار بیشتر از 10500 دلار از سهم درآمد نفتی تسهیلات دریافت کرده اند، سهیلا به عنوان شهروند جامعه ایران هیچ گاه امکان بهره مندی از هیچ تسهیلات دولتی و ملی را نداشت. به همین لحاظ سهیلا به عنوان کسی که نتوانست از هیچ امکاناتی بهره مند شود، باید حداقل 10 میلیون و 500 هزار تومان سهم خود را از درآمدهای نفتی 30 سال گذشته دریافت می کرد. و نیز به خاطر محرومیت هایی که به آن دچار شد و عقب ماندگی و عقب افتادگی مضاعفی را بر او تحمیل کرد، مبالغ دیگری را نیز باید به عنوان خسارت دریافت می کرد. به این ترتیب سهیلا با داشتن 10 میلیون و 500 هزار تومان امکان آن را داشت تا اتاقی را اجاره کند، کار شرافتمندانه یی را بیابد و شب ها از گرسنگی و زمستان ها از سرما به خود نلرزد. شاید او می توانست خانواده یی تشکیل دهد و لذت مادر شدن و همسر بودن را تجربه می کرد و نیز فرصت می یافت به جای کشتن فرزند دلبندش با شیرین زبانی و شیطنت های کودکانه او آرامش یابد. اما سهیلا به جای آرامش خانواده و همسر و فرزند، در فشار حلقه طناب دار آرام گرفت. حداقل او دیگر گرسنگی نمی کشد، از سرما به خود نمی لرزد و نگاه های هرزه را تحمل نمی کند. بی تردید در رحمت و غفران خداوند رحمان و رحیم آرامش یافته است.
در سال های اخیر نظارهگر از دسترفتن بزرگمردان بسیاری بودیم. کسانیکه هر یک در عرصه فعالیت خود از قلههای تخصص خود شمرده میشدند. ادبیات، تاریخ، سینما، سیاست، اخلاق، عرفان، فقه، فلسفه و دست آخر موسیقی هر یک داغدار فراق یکی از اساتید خود بودهاند.
بعد از درگذشت هر یک از بزرگان، برای ما بازماندگان چیزی جز چند صباحی یا حتی چند ساعتی حسرت باقی نمیماند. ولی این حسرت برای همنسلان من بسیار تلختر و نگرانکنندهتر است. چرا که میدانیم باید آماده شنیدن خبرهای ناگوار دیگری هم باشیم و مهمتر اینکه برای پر کردن جای خالی از دسترفتگان نمیتوانیم چشم امید به کسان دیگری بدوزیم. به ندرت میتوان علوم و فنونی را یافت که اگر بزرگان و اساتیدش را از دست داد نسل جوانش برای پیشرفت و تعالی بیش از پیشش امیدوار کننده باشد. پدران ما به خود میبالند که روزگارشان این فرزانگان را به نسل ما تحویل داده است. نسل ما در برابر فرزندانش به چه چیز افتخار خواهد کرد؟ تنها به همعصری با این بزرگان؟
صادقانه و خالصانه بیندیشیم که چرا با این همه حرف زدنها و برنامه ریزیها و سیاستگذاریها نمیتوانیم جای خالی سرمایههای انسانی و معنوی از دسترفته را پر کنیم؟ اشکال کار ما کجاست که نسبت به هزینهای که صرف میکنیم نهتنها نتیجه نمیگیریم بلکه گاهی نتیجه عکس عایدمان می شود؟ چرا به جای علاج اصل بیماری، با داروهای مسکن درد را میپوشانیم و منشأ درد را درمان نمیکنیم؟
ما در این انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
می نیندیشیم آخر ما به هوش
کاین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
وز فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگه اندر جمع گندم جوش کن
یکی از سرمایههای لازم و ارزشمند هر جامعه، دارا بودن فرهنگی غنی و پویا است. فرهنگ در اغلب زمینهها نقشی تعیینکننده و غیر قابل انکار دارد؛ که بسته به قدرت و غنایش، نقش خود را قوی یا ضعیف ایفا میکند. قوت و ضعف فرهنگ، همچنین پویایی و رو به جلو بودن آن به عوامل بسیاری بستگی دارد. از جمله پیشینه تاریخی، وضعیت آموزش عمومی، متولیان خصوصی و دولتی فرهنگ، شرایط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و روانی جامعه و عوامل بسیار دیگری حتی موقعیت جغرافیایی.
از داشتههای جامعه ما، فرهنگی بالقوه غنی، جذاب، عمیق و پویا است که به جرأت میتوان گفت همه ویژگیهای یک فرهنگ ماندگار و تأثیر گذار را دارا است. اما برای به فعلیت رساندن داشتههای فرهنگیمان، سالها است که با موانع بسیاری دستوپنجه نرم میکنیم. به یقین اگر همین پشتوانه فرهنگی ما را کشورهای دیگری در دست داشتند حداکثر استفاده را از آن برده بودند. ما سرمایههایی داریم که تنها با یکی از آنها میتوانیم در جهان حرفهای بسیاری برای گفتن داشته باشیم. کدام کشور گنجینهای همچون مولوی دارد؟ کدام سرزمینی اسطورههایی همچون حافظ و سعدی و فردوسی و نظامی دارد؟ کدام مردم هنرهای ژرف و متنوع سرزمینمان را دارند؟ تنها استفاده ما از این گنجینهها، استفاده تاریخی و موزهای است. درست به این میماند که پس از سالها تلاش، به کیمیا رسیده باشیم ولی آن را پشت شیشه، فقط برای تماشا بگذاریم. هر وقت سخن از فرهنگ به میان آمد، داشتههایمان را فقط نام بردیم و به خود بالیدیم ولی به این فکر نکردیم یا نخواستیم فکر کنیم که از این چشمههای خروشان چه بوستانها و دشتهایی را که نمیشود سیراب کرد و رویاند.
گاهی حتی بیرحمانه به بهانههای کودکانه بر سر فرهنگ خودمان زدهایم تا مبادا شخص فرهنگی و هنرمند که قدم روی جای پای ما نمیگذارد بزرگ شود. هنرهای فاخرمان را از ترس اینکه مبادا ابزار بدخواهان شوند در اتاقکهای محقر و متعفنی محبوس و محدود کردیم. ولی نتیجه کار چه شد؟
وضع فعلی فرهنگ عمومی جامعه ما چگونه است؟ بیشتر جوانهای ما -خواسته یا ناحواسته- مجذوب چه فرهنگهایی هستند؟ جواب این سوالهای ساده را میتوان در یک نگاه به زندگی اطرافمان به دست بیاوریم. جایگاه واقعی دین در زندگی، آمار نشر کتاب و عناوین آنها، وضعیت سینما و جهت اقبال عمومی، ادبیات دلخور ما و سطح شناخت و علاقه مردم نسبت به آن، موسیقی ملی ولی مهجورمان و هنرها و سرمایههای بسیار دیگری که هر یک، پارهای از تن رنجور و مجروح فرهنگمان هستند. اگر کمی دقت کنیم به جای هر یک از سرمایههای فرهنگیمان جایگزینی مشابه قرار گرفته است. اما فاصله از کجا تا کجاست؟ نتیجه کار آن چیزی است که امروز همه از آن نالالیم.
اگر بیگانگان یک مشت برسر فرهنگمان بکوبند تا هویت اصیلمان را نابود کنند؛ برنامهها و تفکرات اشتباه ما مشتهای قدرتمندتری بر سر فرهنگمان میکوبند.
کاش به جای متهم کردن دیگران، در قدم اول نگاهی به راهی که آمدهایم بیاندازیم و ببینیم پس از اینهمه بیمهری نسبت به فرهنگ ملیمان اکنون چه چیزی جایگزین آن شده است؟ آیا اگر دست و بال فرهنگ اصیل خودمان را باز میگذاشتیم وضعی بهتر از این نداشتیم؟ وضعیتی که حتی بیشتر از شرایط فعلیمان مورد تأیید دین و شریعت نیز بود؟