برخورد دوگانه دردی است که همه ما در زمینههای مختلف از آن رنج میبریم. همه عرصهها از اقتصاد تا اجتماع، هر یک به گونهای مبتلا به این بلا هستند. خود ما در زندگی روزمره و در مواجهه با اشخاص و مسایل، رفتارهای ناهمگون با گفتهها و کردههای قبلی خود داریم. عواقب این نوع برخورد با توجه به موضوعش میتواند متفاوت باشد. مثلا در عرصه اقتصاد موجب سلب اعتماد سرمایه گذاران، رکود یا خروج سرمایه و... میشود. در اجتماع هم شیوع سوءظن و شکاف بین افراد جامعه را نتیجه خواهد داد.
در این میان تن فرهنگمان بیش از دیگر عرصهها از تیغ برخوردهای دوگانه مجروح است. مثلا در مورد موسیقی، پس از 30 سال هنوز تکلیف اهالی موسیقی عملا مشخص نیست. از طرفی سنگ فرهنگ ایرانی را به سینه میزنیم و از تهاجم فرهنگی بیگانگان مینالیم و از طرفی برای جا انداختم موسیقی ملی خودمان در میان جوانان وطن مردد هستیم. با اینکه میدانیم جوان امروز کشورمان به چه موسیقیهایی گوش میدهند و آن نوع موسیقی با روح و ذوق و فکر او چه می کند اما برای پیشرفت موسیقی ملی خودمان که معمولا برخلاف رقبای خود از لحاظ شرعی هم مشکلی ندارد قدمی بر نمیداریم. چند سال پیش محمدرضا لطفی در آستانه کنسرت خود بدون هیچ چشم داشتی اعلام کرد آمادگی دارد تا صداوسیما برنامهاش را رایگان پخش زنده کند. ولی صداوسیما که گویی اصلا چنین تواضعی را از استاد بزرگ هنر ایرانی نشنیده است سرگرم پخش برنامهها و موسیقیهای همیشگی خود شد که نهتنها ایرانی نیستند بلکه شرعی بودن آنها هم جای تردید دارد. اگر اسلام با اصل موسیقی سرسازش ندارد و به این بهانه نشان دادن ساز از تلویزیون ممنوع است پس چرا در باریک رسانه ملی برای هر خواننده با هر موسیقی و شعری باز است؟ کسانی که حتی از اینکه اینان نماینده موسیقی کشور هستند خجالت می کشیم. از طرفی مواظبت از روح و فرهنگ مردم را وظیفه خود میدانیم و از طرفی هر روز آلبومهای متنوع موسیقی با شعرهای توخالی از زیر دست وزارت ارشاد روانه بازار میکنیم ولی آثار امثال شهرام ناظری حتی حسامالدین سراج را ماهها در انتظار تایید یرادران وزارت ارشاد بلاتکلیف می گذاریم. چه بخواهیم وچه نخواهیم جوان ما به موسیقی دل سپرده است. بهتر نیست این موسیقی، هنر ملی و پاک ایرانی باشد؟
غرض نشان دادن زخم های برخوردهای دوگانه در فرهنگ بود نه مشکلات هنر موسیقی. نمونه برخوردهایی از این دست را در سینما و ادبیات و دیگر زمینه های فرهنگی به وفور شاهد هستیم. چه کسی از این نوع برخوردها با فرهنگ ضربه میخورد؟ برای آزاد سازی فرهنگ و سپردن آن به خود فرهنگیان از چه میترسیم؟ اگر مدیریت سرزمین فرهنگ را به اهالی خودش بسپاریم هر روز شاهد پیشرفت و تعالی روزافزونش خواهیم بود. اگر غرضهای شخصی، جناحی، سیاسی و در یک کلام غیرفرهنگی را در برنامهریزی و مدیریت فرهنگی دخالت ندهیم مطمئنا به هدف شکوفا شدن تمام ظرفیت فرهنگ ملی-اسلامی خود و گسترش آن در سطح عموم، نهتنها فرهیختگان جامعه خواهیم رسید. هدفی که فعلا در سخنرانیها و همایشها تنها آرزویش را می کنیم.
اگر صندوقچه فرهنگمان را جستجو کنیم از ته آن چیزهای با ارزشی را خواهیم یافت که باید جزو داشتههای فرهنگی ولی از یادرفته حسابشان کنیم. یکی از این یافتهها فرهنگ گفتگو است. در فرهنگ ملی و اسلامی ما، گفتگو همیشه به عنوان فرصتی برای غبارگیری از چهره حقایق و ابزاری جهت صحیحترین انتخاب بوده است. در فرهنگ صوفیه ما، وقتی میان دو صوفی دلخوری و اختلافی پیش میآمد؛ دو طرف برای حل نزاع در حضور هم حاضر میشدند و گلایه خود را بیان میکردند که به این رسم در اصطلاح ماجرا میگفتند. چنانجه سعدی میگوید:
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
حافظ هم میگوید: گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم
در فرهنگ اسلامی هم به عنوان مثال آیهای که همچون زمردی در این باب میدرخشد این آیه است: فبشر عباد الذین یستمعون القول و یتبعون احسنه. در سیره اهلبیت(درود خدا بر آنها) هم توجه بسیار ویژهای به گفتگو و مباحثه شده است. به عنوان مثال مناظرات امام رضا و امام صادق(درود خدا بر آنها) نمونه بارزی از توجه حضرات معصومین به گفتوشنود است.
اما در بازار فرهنگ عمومی جامعه فعلی ما گوهر گفتگو چندان خریدار ندارد. نیازی به بیان ضرورت و فواید توسعه فرهنگ گفتگو نیست. چرا که امروز هرکس با هر عقیده و سلیقهای همه آنها را ازبر است. آنچه لازم به روشن شدن است محدوده گفتگو و شرایط آن است. گرچه به ظاهر در سطح جامعه گفتگوهای بسیاری میبینیم ولی آنچه هست تنها پوستهای از گفتگو است که خالی از همه شرایط است. اصلیترین ستون یک گفتگو درست شنیدن است یعنی آنچه فعلا یافت مینشود! شنیدن درست زمانی حاصل میشود که ما سخن طرف مقابل را خالی از هرگونه ذهنیت نسبت به سخن و گویندهاش بشنویم و شنیدههایمان را به ذهنیاتمان آغشته نکنیم. شاید به ظاهر کار آسانی جلوه کند یا همه خود را مصداق یک شنونده کامل فرض کنیم ولی در عمل چیز دیگری نشان میدهیم. به قول دکتر دینانی ما باید تمرین کنیم تا یاد بگیریم درست بشنویم.
نهتنها درخت گفتگو در آبوهوای جامعه ما رشد نمیکند بلکه اگر نهالی هم در این هوای خشک کوهستانی بروید دچار آفات بسیاری خواهد شد و زود خواهد خشکید.
امروز مقالهای خواندم با عنوان «شرط اصلی تحول یک جامعه و عامل محرک تاریخ از دیدگاه سید جمالالدین حسینی» نوشته استاد سید هادی خسروشاهی. این مقاله به بیان دیدگاههای سید جمالالدین حسینی اسدآبادی پیرامون عامل محرک تاریخ میپردازد و استدلالهای او در مورد محوریت انسانها و اراده آنها برای تعالی جامعه را بیان میکند.
در ابتدای این نوشته به مواردی که سیدجمال در آثار خود آنها را عوامل انحطاط جامعه می داند اشاره شده است :
1. حاکمیت جهل و خرافه
2.. عدم آگاهی عمومی و غفلت از سرنوشت
3. جبر محوری و تقدیرگرایی مطلق
4. اختلاف قومی و مذهبی
5. عدم آشنایی با علوم زمان
6. عدم شناخت تاریخ عمومی و تاریخ اسلام
7. فقدان شخصیت ذاتی و بحران هویت اجتماعی
8. تسلط استبداد سیاسی و دینی
9. سلطه استعمار در همه زمینههای نظامی، فکری، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی
10. گسترش بدبینی و عدم اعتماد در میان افراد یک جامعه
11. مسئولیت نپذیری افراد و فرار عملی از انجام وظایفی که به عهده دارند.
12. عدم تحرک و سستی و خمود در میان فرهیختگان و دانشمندان
باران تازه بند آمده. سوز سرمای تبریز به صورتم میخورد. تا دماغ توی یقه بالا آمده پالتوم فرو رفتهام. میان پیادهروی شلوغ بازار، تندتند راه میروم تا زودتر از دست سرما خلاص شوم. چشمهایم را بدون برگرداندن صورت به اطرافم میچرخانم. دور و برم را دید میزنم. خیلی وقت است شهرم را تماشا نکردهام.
کنار مغازههای پرزرقوبرق مرد میانسالی با کاپشن سربازی رنگ و رو رفته دستهایش را به هم میمالد و لواشک میفروشد. از چهرهاش پیدا است که از دهات اطراف تبریز است. آن طرفتر جوانی با دستها و صورت سرخ شده دستمالکاغذی ارزان قیمت میفروشد. کمی جلوتر که میروم پیرمرد 70 سالهای را میبینم که از سرما کرخت شده و با چند جفت جوراب در دست ایستاده، دنبال مشتری برایشان است. در همین حال صدای ضعیف و نازکی صورتم را بر میگرداند. پسربچه ای که هنوز 9 سالش نشده با تمام توانش داد میزند: کیبریت... کیبریت... تمام صدای او میان همهمه عابران گم میشود. پسرک در حالی که برای گرم شدن، سر جای خودش بالا پایین میپرد با چند بسته کبریت در دستهای کوچکش داد میزند: کیبریت... کیبریت...
در یک لحظه همه وجودم را شرمندگی میگیرد. روزنامهای که دستم است، عینکی که به چشم زدهام، کیفی که دارم با همه کتابهایش، فکرها و دغدغههای سیاسی و فرهنگیام، همه و همه شرمنده میشوند.
به خانه که میرسم خودم را به بخاری میچسبانم تا گرم شوم. برای خودم یک لیوان چای داغ میآورم. تلویزیون را روشن میکنم:
1.هفته بسیج مبارک...
2.انتقال متروی تهران به دولت...
3.لیگ برتر فوتبال کشور...
4.این فیلم که برنده جایزه...
5.حجاج بیتاللهالحرام امروز دعای عرفه را... خاموشش می کنم. روزنامه را باز می کنم:
-اولین گام ایران برای عضویت در سازمان تجارت جهانی
-ورود نهادهای مدنی برای حل مشکلات کشور.
-ایران در تولید رادار خودکفا شد.
-وضعیت زندانیان سیاسی
-متهمان پرونده قیامدشت به صورت فوقالعاده محاکمه میشوند.
روزنامه را میبندم. بعد از یک لیوان چای داغ با گرمای بخاری خوابم میبرد. توی خواب صداهایی میشنوم؛ کیبریت... کیبریت... جلوتر که میروم چند دسته پسربچه میبینم. دورهام میکنند. با دستهای یخزده ولی پرزورشان روزنامهام را محکم از دستم میگیرند و با کبریتهایشان آتشش میزنند.
شب بود. در تاریکی صحرا، بر دامنه کوه، شکوه و زیبایی آسمان چشمنواز و دلفریب بود. به تماشای آسمان شب، در سکوت نشسته بودیم که صدایش سکوت را شکست:
اگر از این جرعه اختیار ـ که با فیض بزرگ خداوندی به ما عنایت شده ـ خوب بهره برداری نکنیم، بهتر است مانند یکی از اجزای این طبیعت زیبای ملکوتی که نمایش جبر دارند، مطابق دستور، بی سروصدا به حرکت در آمده و رهسپار مقصد نهایی شویم.
اولین واژهای که بعد از شنیدن نام محمدتقی جعفری به ذهنم میرسد تفکر است. شخصیتی که تمام عمر 75 ساله خود را به پای انسان ریخت تا او را به انسانیتش نزدیک کند. کسی که ارزش واقعی سوال را میفهمید و آن را سرمایه حرکت بشر میدانست نه مایه انحراف و انحطاطش. حکیمی که معشوق خود، انسان را هر لحظه نهیب میزند تا شاید از خواب بیدار شود و در پی پاسخی برای سوالهای ششگانهاش برآید. عالمی که جامعیت علمی او را علامه کرد نه اسم و رسمهای توخالی و حلقه مریدان. کسی که دکتر حسابی از همصحبتیاش لذت میبرد و پروفسورهای اروپایی از وجودش استفاده میکردند. شجریان به دیدارش میرفت و از تسلطش بر دستگاههای موسیقی شگفتزده میشد. مشکل حقوقی خانواده یهودی را حل میکرد تا مبادا ظلمی در حقشان شود.
برای او همیشه مباحث فکری روز بشری اهمیت ویژهای داشت. زمانی که برای هنر و زیبایی دست به قلم برد بسیاری از همسلکانش معنای صحییح هنر را هم نمیدانستند. زمانیکه سازمان ملل برای حقوق بشر یا طرح ژنوم انسانی از او نظر میخواست بسیاری در ایران، خود را در اتاقهای فکری محدودشان حبس کرده بودند. او با حیات معقولش به فرهنگ مشترک بشری میاندیشید. برای همین است که فردی مثل محمدرضا حکیمی با آن نظام فکری خاص خود او را عبور کننده از «محدوده محدودیت آفرینِ محدوداندیشی و تکرشتهای و بستهذهنی» میداند. برای من او مجسمه تفکر آزادانه و عرفان آگاهانه است.
امروز یازدهمین سالگرد وفات محمدتقی جعفری است و جای خالی متفکری همچون او به گونهای دیگر به چشم میآید.