به صندلی نرم و بزرگی لم دادهایم و از سیاست و فرهنگ و اقتصاد حرف میزنیم. گلویمان خشک شده از بس حرف زدهایم. با سینی چای وارد اتاق میشود. همسن و سال خودم است. آرام و بی سر و صدا، نفری یک فنجان چای جلویمان میگذارد.هر وقت جوان همسن و سال خودم را میبینم که برای «نان» کار میکند؛ خودم را جمع و جور میکنم؛ دستپاچه میشوم و سعی میکنم در کمال ادب و احترام رفتار کنم؛ حتی بیشتر از وقتی که جلوی استادم هستم. اینبار هم خودم را گم میکنم و با دستپاچگی، آبدارترین تشکر را تحویلش میدهم. وقتی حلقهی چای را روی میز کامل میکند؛ سینی را زیر بغلش میگیرد و راه میافتد. هنوز از چارچوب در بیرون نرفته که دکتر میپرسد: «آقای ناصری ارشدت را چهکار کردی؟» سرم را بالا میآورم تاببینم دکتر با کی است؟ آقای ناصری سینی را با دست چپ از زیر بغلش میگیرد و با نوک انگشتانش، نقش گل و مرغ سینی را مثل خط بریل لمس میکند و میگوید: «بی خیالش شدم. شبانه قبول شدم؛ اونم که شهریه میخواد که من ندارم. من فقط شبها میتونستم بخونم. رتبهام 600 شده ولی با رتبهی 160 دوستم فقط پنج شش درصد، در چند درس اختلاف دارم.» هیچکدام از ما چیزی نمیگوییم. سکوت ما را که میبیند؛ سینی را زیربغلش میگیرد و میرود. سرم را پایین میاندازم. نگاهم را از بالا، روی فنجان چای میریزم. چای بخار میکند. این بخار، بیشتر شبیه دود است؛ دود خیلی چیزها. نمیدانم این دود به چشم چه کسی میرود و دودهاش روی کدام بام مینشیند.
شب دیر وقت بود. کسی در کتابخانه نمانده بود. داشتم عکسهای سفر را اصلاح میکردم و از دوربین توی لب تاب میریختم و در سکوت شب، مولانا گوش میدادم. «دکتر» آرام زمرمه میکرد:
عقل بند رهروان است ای پسر
بند بشکن ره عیانست ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه این هرسه نهانست ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی*
این یقین هم در گمانست ای پسر
هین دهان بربند وخامش چون صدف
کین زبانت خصم جانست ای پسر
یکی از دوستانم وارد کتابخانه شد؛ مولانا جذبش کرد. چند دقیقهای گوش داد و بعد، از خوانندهی اشعار پرسید. گفتم: فلانی است. چند لحظه فکر کرد و گفت: به حافظهی گوشی منم کپی کن. 200 غزل را برایش کپی کردم.
ساعات بیکاری و توی ماشین و بین راه، فقط مولوی گوش میداد. بعد از چند روز پیشم آمد و گفت: کاش نمیگفتی چه کسی شعرها را خوانده است؛ همه را پاک کن.
*برخاستن: صرف نظر کردن
حالم از خودمان و از خدایی که برای خودمان ساختهایم به هم میخورد. حالم از حرفها و شعارهایی که سالها است دل خودمان را به آنها خوش کردهایم، به هم میخورد. از این که خود را پاکترین، سالمترین، و اثرگذارترین مردم جهان میدانیم خجالت میکشم.
در هر مناسبت مذهبی، دور خودمان جمع میشویم و نمایشی از کاری که شنیدهایم باید انجام داد؛ انجام میدهیم تا وجدانمان را قانع کنیم که مسلمان خوبی هستیم. ماه رمضان، مسابقه تندخوانی قرآن داریم. شبهای قدر جوشن کبیر میخوانیم و البته فقط میخوانیم و باید بخوانیم چون گفتهاند باید بخوانیم. بعد قرآن به سر میگیریم و تک تک امامان مظلوممان را مظلومتر میکنیم تا گریه کنیم. از فرق سر علی و جگرهای امام حسن و دشت کربلا تا امام سجادی که برایمان همیشه مریض است و مأموریتش فقط شفا دادن مریضهای ما. از امام باقر و امام صادق هم که چیزی نمیدانیم تا حرفی بزنیم؛ در ثانی چیزی ندارند تا برایشان گریه کنیم؛ پس میگذریم. ما بقی امامان هم، همه حاجات ما از بچهدارشدن و خانه دار شدن را روا میکنند. آخر سر هم مراسم را با چند «یا ابن الحسن بیا» تمام میکنیم و با دلی آکنده از معنویت و معرفت به خانههایمان برمیگردیم و فردا وقتی از تلویزیون میبینیم که میلیونها نفر در سراسر کشور در مراسم احیا بودند؛ خوشحال میشویم که در جامعه اسلامی زندگی میکنیم و وظایف دینی خود را به خوبی انجام میدهیم.
اما نمیدانم چرا هر سال آمار طلاق این جامعه اسلامی بالاتر میرود؟ نمیدانم چرا هر سال آمار خودکشی را مخفیتر کنیم؟ چرا میزان مطالعهاش خجالتآور است؟ چرا بیشتر جوانهایش بیمار جنسی هستند؟ چرا وزیر آموزش و پرورشش میگوید «اعلام آمار دانشآموزان معتاد مصلحت نیست»؟ چرا در عالم سیاستش، از راست و چپ و میانه، همه از قحطی اخلاق مینالند؟ چرا وقتی کسی را وسط خیابان، جلوی چشممان تکه تکه میکنند، بهترین کار ممکن را فیلم برداری با موبایلمان میدانیم؟ چرا دروغ و غیبت و تهمت و افترا، برای ما مستحب شده اما تفکیک جنسیتی دانشگاهها واجب؟
نمیدانم. شاید اینها آن عدّه از مردم هستند که در مراسم احیا خوب گریه نکردند و ماه محرم، محکم سینه نزدند.
در بیست و چند روزی که بیروت بودم؛ مردمی را دیدم که زندگیشان با زندگی من و بیشتر هموطنان من تفاوت زیادی دارد. شاید بهتر بود این تفاوتها را طور دیگری مینوشتم اما خواستم برخی از این تفاوتها را جدا جدا، مثل عکس به صورت تک فریم بنویسم تا هم نوشته طولانی نشود و هم مطلب شسته و رفته از آب در بیاید.
1. در طول این مدت هیچ اثری از استرس، کلافگی، عصیانیت بی مورد یا هر فشار روانی کاذب در چهره، گفتار و رفتار مردم لبنان ندیدم. با همه مشکلاتی که دارند؛ با اینکه چند جنگ را از سر گذراندهاند؛ با اینکه صدای نفس کشیدن اسرائیل را بیخ گوششان میشنوند اما در نشاط و شادابی زندگی میکنند. بعد از بازگشتم به ایران چند روزی مهمان زادگاهم تبریز بودم. برای کاری حدود دو ساعت در خیابانها بودم. در طول این دو ساعت، دو مورد تصادف و سه مورد دعوا و مشاجره دیدم. وقتی هم که سوار تاکسی شدم راننده تاکسی، ماشینهای دیگر را مهمان چند فحش آبدار -به معنای واقعی کلمه- کرد.
2. برای بازدید به دانشگاه سن جوزف -یوسف قدیس- بیروت رفته بودیم. بعد از صحبتهای رییس دانشکده ادیان، قرارا شد که ما سوالاتمان را از او بپرسیم. سوالات ما -که همه دانشجو و طلبه بودیم- از یک فضای فکری حکایت میکرد که شاید مخصوص ما ایرانیها باشد. ما سوال میکردیم که «آیا در این دانشگاه دین خاصی ترویج میشود؟» و او پاسخ میداد «هدایت به دست خداوند است و ما اینجا فقط ادیان را بررسی میکنیم.» دانشجویان ما از او میپرسیدند «آیا در انتخاب اساتید دانشگاه، مذهب و دین خاصی را لحاظ میکنید؟» و او با تبسّم میگفت «ادیان اشخاص، ربطی به ما ندارد.» بعد از جلسه هم دانشجوی ایرانی که در آنجا تحصیل میکرد برایمان گفت که آن زن ساده پوشی که با احترام تمام، با قهوه و بیسکویت از تک تک بچهها پذیرایی میکرد، استاد مشاور پایاننامه دکترایش است.
3. لبنان، کشور ادیان و فرقهها و عقاید مختلف است و در کنار آن سرزمین همزیستی هم است. مردمانی از ادیان مختلف در کنار هم با آسایش زندگی میکنند. در خیابانهای بیروت به دفعات میتوان دید که مثلاً دو دوست یا دو خواهر، دست در دست هم، در کنار هم با بگو و بخند قدم میزنند؛ یکی با حجاب کامل و دیگری بدون حجاب.
4. در لبنان، خبری از تبلیغات دینی به صورتی که در کشور ما هست، وجود ندارد. البته هر دینی، حق معرفی آزادانه خود را دارد. من شخصاً مخالف تبلیغ دین و هزینه کردن برای امور دینی نیستم اما میزان التزام مسلمانان لبنان به شریعت، نسبت به هزینهای که میشود خیلی بالاتر از التزام مردم کشور ما نسبت به هزینه مادی و غیر مادی است که ما متحمّل میشویم.
موارد دیگری هم بود که شاید اینجا جای مناسبی برای نوشتنشان نباشد.
بعد از کار، خسته و کم حوصله جلوی دکّه روزنامه فروشی میایستم؛ تیتر روزنامهها را میخوانم؛ یکی هر چه به زبانش آمده، راحت و بی دغدغه نوشته، آن یکی هی با کلمات ور رفته تا حرف دلش را بنویسد اما به هزار ملاحظه از خیر حرف دلش گذشته است. دلم از تیترها میگیرد و میگذرم. سوار تاکسی میشوم و جلوی میوه فروشی محلهمان پباده میشوم. دو کیلو سیب زمینی میخرم و جلوی صندوق میایستم. مردی چهل، پنجاه ساله، کمتر از نیم کیلو گیلاس توی پلاستیک ریخته و وقتی صندوقدار وزن میکند و قیمتش را میگوید، پشیمان میشود و گیلاسها را سر جایش برمیگرداند. دلم میگیرد و سیب زمینیهایم را برمیدارم و راه میافتم.
به سوپر مارکت میروم و یک کیلو تخم مرغ، رب و روغن میخرم؛ جیبم سبکتر میشود و دلم میگیرد. به خانه میرسم. مثل همیشه لبخندم را به بانو هدیه میکنم و روزنامه را باز میکنم و چای میخورم. اخبار و تحلیلها را ورق میزنم؛ 12/7 درصد کودکان 10 تا 18 ساله کار میکنند و 3میلیون و 600 هزار نفر از کودکان دور از تحصیل هستند. دادهایی را که برای هیچ بلند شده و سکوتهایی که در برابر دردهاست؛ دلم میگیرد و روزنامه را میبندم. تلویزیون روشن است؛ حرفهای عجیب و غریبی میشنوم از آدمهای کوچک و بزرگ. دلم میگیرد. اما خندهی جراحی شده بر روی چهرهام را حفظ میکنم؛ آخر بانو چه گناهی دارد؟ لب تابم را باز میکنم. مقالهای را که مجبورم به اسم معارف اسلامی بنویسم تا پول تخم مرغ و روغن را دربیاورم نگاه میکنم. از خودم خجالت میکشم و دلم میگیرد.
عصر وقتی کمی حرص هوا خوابید با بانو میزنیم به دل خیابان. دخترکان رنگارنگ و پسرهای کج و معوّج از کنارمان رد میشوند و نگاههای زشت بینشان آزارم میدهد. شب که به خانه برمیگردیم شام میخوریم و طبق عادت همیشگی سری به اینترنت میزنم و اخبار را میخوانم و وبلاگ دوستان را میبینم. کامنتهایی پر از بی احترامی و پستهایی لبریز از دلتنگی، حالم را میگیرد. روی تخت خواب دراز میکشم و با لبخندی دیگر، ساعت موبایلم را برای نماز صبح و کار، کوک میکنم و با دلتنگیها و لبخندهایم میخوابم.