سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل هنگام پری شکم، حکمت را بیرون می اندازد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
ساز خاموش

به صندلی نرم و بزرگی لم داده‌ایم و از سیاست و فرهنگ و اقتصاد حرف می‌زنیم. گلویمان خشک شده از بس حرف زده‌ایم. با سینی چای وارد اتاق می‌شود. هم‌سن و سال خودم است. آرام و بی سر و صدا، نفری یک فنجان چای جلوی‌مان می‌گذارد.هر وقت جوان هم‌سن و سال خودم را می‌بینم که برای «نان» کار می‌کند؛ خودم را جمع و جور می‌کنم؛ دست‌پاچه می‌شوم و سعی می‌کنم در کمال ادب و احترام رفتار کنم؛ حتی بیشتر از وقتی که جلوی استادم هستم. این‌بار هم خودم را گم می‌کنم و با دست‌پاچگی، آب‌دارترین تشکر را تحویلش می‌دهم. وقتی حلقه‌ی چای را روی میز کامل می‌کند؛ سینی را زیر بغلش می‌گیرد و راه می‌افتد. هنوز از چارچوب در بیرون نرفته که دکتر می‌پرسد: «آقای ناصری ارشدت را چه‌کار کردی؟» سرم را بالا می‌آورم تاببینم دکتر با کی است؟ آقای ناصری سینی را با دست چپ از زیر بغلش می‌گیرد و با نوک انگشتانش، نقش گل و مرغ سینی را مثل خط بریل لمس می‌کند و می‌گوید: «بی خیالش شدم. شبانه قبول شدم؛ اونم که شهریه می‌خواد که من ندارم. من فقط شب‌ها می‌تونستم بخونم. رتبه‌ام 600 شده ولی با رتبه‌ی 160 دوستم فقط پنج شش درصد، در چند درس اختلاف دارم.» هیچ‌کدام از ما چیزی نمی‌گوییم. سکوت ما را که می‌بیند؛ سینی را زیربغلش می‌گیرد و می‌رود. سرم را پایین می‌اندازم. نگاهم را از بالا، روی فنجان چای می‌ریزم. چای بخار می‌کند. این بخار، بیشتر شبیه دود است؛ دود خیلی چیزها. نمی‌دانم این دود به چشم چه کسی می‌رود و دوده‌اش روی کدام بام می‌نشیند.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/7/6:: 1:51 عصر     |     () نظر

شب دیر وقت بود. کسی در کتابخانه نمانده بود. داشتم عکس‏های سفر را اصلاح می‏کردم و از دوربین توی لب تاب می‏ریختم و در سکوت شب، مولانا گوش می‏دادم. «دکتر»  آرام زمرمه می‏کرد:

عقل بند رهروان است ای پسر 
بند بشکن ره عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه این هرسه نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی*
این یقین هم در گمانست ای پسر

هین دهان بربند وخامش چون صدف
کین زبانت خصم جانست ای پسر 

یکی از دوستانم وارد کتابخانه شد؛ مولانا جذبش کرد. چند دقیقه‏ای گوش داد و بعد، از خواننده‏ی اشعار پرسید. گفتم: فلانی است. چند لحظه فکر کرد و گفت: به حافظه‏ی گوشی منم کپی کن. 200 غزل را برایش کپی کردم.
ساعات بیکاری و توی ماشین و بین راه، فقط مولوی گوش می‏داد. بعد از چند روز پیشم آمد و گفت: کاش نمی‏گفتی چه کسی شعرها را خوانده است؛ همه را پاک کن.
                                                        

*برخاستن: صرف نظر کردن



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/6/8:: 6:17 عصر     |     () نظر

حالم از خودمان و از خدایی که برای خودمان ساخته‌ایم به هم می‌خورد. حالم از حرف‏ها و شعارهایی که سال‏ها است دل خودمان را به آنها خوش کرده‏ایم، به هم می‏خورد. از این که خود را پاک‏ترین، سالم‏ترین، و اثرگذارترین مردم جهان می‏دانیم خجالت می‏کشم.
در هر مناسبت مذهبی، دور خودمان جمع می‌شویم و نمایشی از کاری که شنیده‌ایم باید انجام داد؛ انجام می‌دهیم تا وجدان‌مان را قانع کنیم که مسلمان خوبی هستیم. ماه رمضان، مسابقه تندخوانی قرآن داریم. شب‌های قدر جوشن کبیر می‌خوانیم و البته فقط می‌خوانیم و باید بخوانیم چون گفته‌اند باید بخوانیم. بعد قرآن به سر می‌گیریم و تک تک امامان مظلوم‌مان را مظلوم‌تر می‌کنیم تا گریه کنیم. از فرق سر علی و جگرهای امام حسن و دشت کربلا تا امام سجادی که برای‌مان همیشه مریض است و مأموریتش فقط شفا دادن مریض‌های ما. از امام باقر و امام صادق هم که چیزی نمی‌دانیم تا حرفی بزنیم؛ در ثانی چیزی ندارند تا برایشان گریه  کنیم؛ پس می‌گذریم. ما بقی امامان هم،  همه حاجات ما از بچه‌دارشدن و خانه دار شدن را روا می‌کنند. آخر سر هم مراسم را با چند «یا ابن الحسن بیا» تمام می‏کنیم و با دلی آکنده از معنویت و معرفت به خانه‌هایمان برمی‌گردیم و فردا وقتی از تلویزیون می‌بینیم که میلیون‌ها نفر در سراسر کشور در مراسم احیا بودند؛ خوشحال می‌شویم که در جامعه اسلامی زندگی می‌کنیم و وظایف دینی خود را به خوبی انجام می‌دهیم.
اما نمی‌دانم چرا هر سال آمار طلاق این جامعه اسلامی بالاتر می‌رود؟ نمی‌دانم چرا هر سال آمار خودکشی را مخفی‌تر کنیم؟ چرا میزان مطالعه‌اش خجالت‌آور است؟ چرا بیشتر جوان‌هایش بیمار جنسی هستند؟ چرا وزیر آموزش و پرورشش می‌گوید «اعلام آمار دانش‌آموزان معتاد مصلحت نیست»؟ چرا در عالم سیاستش، از راست و چپ و میانه، همه از قحطی اخلاق می‌نالند؟ چرا وقتی کسی را وسط خیابان، جلوی چشم‏مان تکه تکه می‏کنند، بهترین کار ممکن را فیلم برداری با موبایل‏مان می‏دانیم؟ چرا دروغ و غیبت و تهمت و افترا، برای ما مستحب شده اما تفکیک جنسیتی دانشگاه‏ها واجب؟
نمی‌دانم. شاید این‏ها آن عدّه از مردم هستند که در مراسم احیا خوب گریه نکردند و ماه محرم، محکم سینه نزدند.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/6/3:: 3:53 صبح     |     () نظر

در بیست و چند روزی که بیروت بودم؛ مردمی را دیدم که زندگی‏شان با زندگی من و بیشتر هم‏وطنان من تفاوت زیادی دارد. شاید بهتر بود این تفاوت‏ها را طور دیگری می‏نوشتم اما خواستم برخی از این تفاوت‏ها را جدا جدا، مثل عکس به صورت تک فریم بنویسم تا هم نوشته طولانی نشود و هم مطلب شسته و رفته از آب در بیاید.

1. در طول این مدت هیچ اثری از استرس، کلافگی، عصیانیت بی مورد یا هر فشار روانی کاذب در چهره، گفتار و رفتار مردم لبنان ندیدم. با همه مشکلاتی که دارند؛ با اینکه چند جنگ را از سر گذرانده‏اند؛ با اینکه صدای نفس کشیدن اسرائیل را بیخ گوششان می‏شنوند اما در نشاط و شادابی زندگی می‏کنند. بعد از بازگشتم به ایران چند روزی مهمان زادگاهم تبریز بودم. برای کاری حدود دو ساعت در خیابان‏ها بودم. در طول این دو ساعت، دو مورد تصادف و سه مورد دعوا و مشاجره دیدم. وقتی هم که سوار تاکسی شدم راننده تاکسی، ماشین‏های دیگر را مهمان چند فحش آبدار -به معنای واقعی کلمه- کرد.
2. برای بازدید به دانشگاه سن جوزف -یوسف قدیس- بیروت رفته بودیم. بعد از صحبت‏های رییس دانشکده ادیان، قرارا شد که ما سوالات‏مان را از او بپرسیم. سوالات ما -که همه دانشجو و طلبه بودیم- از یک فضای فکری حکایت می‏کرد که ‏شاید مخصوص ما ایرانی‏ها باشد. ما سوال می‏کردیم که «آیا در این دانشگاه دین خاصی ترویج می‏شود؟» و او پاسخ می‏داد «هدایت به دست خداوند است و ما اینجا فقط ادیان را بررسی می‏کنیم.» دانشجویان ما از او می‏پرسیدند «آیا در انتخاب اساتید دانشگاه، مذهب و دین خاصی را لحاظ می‏کنید؟» و او با تبسّم می‏گفت «ادیان اشخاص، ربطی به ما ندارد.» بعد از جلسه هم دانشجوی ایرانی که در آنجا تحصیل می‏کرد برایمان گفت که آن زن ساده پوشی که با احترام تمام، با قهوه و بیسکویت از تک تک بچه‏‏ها پذیرایی می‏کرد، استاد مشاور پایان‏نامه دکترایش است.
3. لبنان، کشور ادیان و فرقه‏ها و عقاید مختلف است و در کنار آن سرزمین هم‏زیستی هم است. مردمانی از ادیان مختلف در کنار هم با آسایش زندگی می‏کنند. در خیابان‏های بیروت به دفعات می‏توان دید که مثلاً دو دوست یا دو خواهر، دست در دست هم، در کنار هم با بگو و بخند قدم می‏زنند؛ یکی با حجاب کامل و دیگری بدون حجاب.
4. در لبنان، خبری از تبلیغات دینی به صورتی که در کشور ما هست، وجود ندارد. البته هر دینی، حق معرفی آزادانه خود را دارد. من شخصاً مخالف تبلیغ دین و هزینه کردن برای امور دینی نیستم اما میزان التزام مسلمانان لبنان به شریعت، نسبت به هزینه‏ای که می‏شود خیلی بالاتر از التزام مردم کشور ما نسبت به هزینه مادی و غیر مادی است که ما متحمّل می‏شویم.

موارد دیگری هم بود که شاید اینجا جای مناسبی برای نوشتن‏شان نباشد. 



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/5/25:: 2:28 صبح     |     () نظر

بعد از کار، خسته و کم حوصله جلوی دکّه روزنامه فروشی می‏ایستم؛ تیتر روزنامه‏ها را می‏خوانم؛ یکی هر چه به زبانش آمده، راحت و بی دغدغه نوشته، آن یکی هی با کلمات ور رفته تا حرف دلش را بنویسد اما به هزار ملاحظه از خیر حرف دلش گذشته است. دلم از تیترها می‏گیرد و می‏گذرم. سوار تاکسی می‏شوم و جلوی میوه فروشی محله‏مان پباده می‏شوم. دو کیلو سیب زمینی می‏خرم و جلوی صندوق می‏ایستم. مردی چهل، پنجاه ساله، کمتر از نیم کیلو گیلاس توی پلاستیک ریخته و وقتی صندوق‏دار وزن می‏کند و قیمتش را می‏گوید، پشیمان می‏شود و گیلاس‏ها را سر جایش برمی‏گرداند. دلم می‏گیرد و سیب زمینی‏هایم را برمی‏دارم و راه می‏افتم.
به سوپر مارکت می‏روم و یک کیلو تخم مرغ، رب و روغن می‏خرم؛ جیبم سبک‏تر می‏شود و دلم می‏گیرد. به خانه می‏رسم. مثل همیشه لبخندم را به بانو هدیه می‏کنم و روزنامه را باز می‏کنم و چای می‏خورم. اخبار و تحلیل‏ها را ورق می‏زنم؛ 12/7 درصد کودکان 10 تا 18 ساله کار می‏کنند و 3میلیون و 600 هزار نفر از کودکان دور از تحصیل هستند. دادهایی را که برای هیچ بلند شده و سکوت‏هایی که در برابر دردهاست؛ دلم می‏گیرد و روزنامه را می‏بندم. تلویزیون روشن است؛ حرف‏های عجیب و غریبی می‏شنوم از آدم‏های کوچک و بزرگ. دلم می‏گیرد. اما خنده‏ی جراحی شده بر روی چهره‏ام را حفظ می‏کنم؛ آخر بانو چه گناهی دارد؟ لب تابم را باز می‏کنم. مقاله‏ای را که مجبورم به اسم معارف اسلامی بنویسم تا پول تخم مرغ و روغن را دربیاورم نگاه می‏کنم. از خودم خجالت می‏کشم و دلم می‏گیرد.
عصر وقتی کمی حرص هوا خوابید با بانو می‏زنیم به دل خیابان. دخترکان رنگارنگ و پسرهای کج و معوّج از کنارمان رد می‏شوند و نگاه‏های زشت بین‏شان آزارم می‏دهد. شب که به خانه برمی‏گردیم شام می‏خوریم و طبق عادت همیشگی سری به اینترنت می‏زنم و اخبار را می‏خوانم و وبلاگ دوستان را می‏بینم. کامنت‏هایی پر از بی احترامی و پست‏هایی لبریز از دلتنگی، حالم را می‏گیرد. روی تخت خواب دراز می‏کشم و با لبخندی دیگر، ساعت موبایلم را برای نماز صبح و کار، کوک می‏کنم و با دلتنگی‏ها و لبخندهایم می‏خوابم.



نوشته شده توسط حامد عبداللهی سفیدان 90/4/1:: 3:26 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >